اشعار و دلنوشته ها
اشعار و دلنوشته ها

اشعاری در ارتباط با سخاوت

اشعاری در ارتباط با سخاوت؛

تا تواني به جهان خدمت محتاجان كن
بـه دمـي يا دِرَمـي يا قـلـمي يا قـدمـي
*

*
بـرگ عيشي به گور خـويـش فرست
كـس نيـارد ز پـس،تو پـيش فـرست
سعدي
*

*
تـو بـا خـود ببر تـوشـه‌‌ي خويشـتن
كـه شـفـقـت نيـايـد ز فـرزنـد و زن
غـم خويش در زنـدگي خور كه خويش
به مـرده نپـردازد از حـرص خـويش
كـسي گــوي دولـت،ز دنـيــا بــرد
كــه با خـود،نـصيـبي بـه عُقـبيَ بـرد
سعدي
*

*
تيره روزان جهان را به چراغي درياب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاري باشنـد
صائب تبريزي
*

*
بـه گيـتـي ز بخـشـش بــود مـرد بـِه
تـو گـر گـنـج داري ببـخـش و مَـنِـه
بـر ارزانـيــان گـنــج بــستـه مــدار
ببـخـشـاي بـر مــرد پــرهـيـزكــار
فردوسي

*

*
زير دستان را به احسان دستگيري كن كه ابر
در سخاي بحر با روي زمـين احسان كـند
صائب تبريزي
*

*
درخــت كـرم هــر كـجـا بـيـخ كـنـد
گـذشـت از فـلـك شـاخ و بـالاي او
گـر امــيـد داري كــز او بــرخــوري
بـه مـنّـت مـــنـه ارّه بـــر پــاي او
سعدي
*

*
ببخش مال و مترس از كمي كه هر چه دهي
جـزاي آن بـه يـكـي ده ز دادگــر يــابـي
سلمان ساوجي
*

*
بيـنـوا را از سر سفـره‌ي خـود دور مـكـن
بهر يك لقمه‌ي نان تلـخ مگر شـور مـكـن
*

*
به پيري گر نمي‌خواهي كه محتاج عصا گردي
ز پا افتادگـان را در جوانـي دستگـيري كن
*

*
همي نصيحت من گوشـدار و نيـكي كـن
كه دانم از پس مـرگـم كنـي به نيكـي يـاد
نـداشت چشم بصيرت كه گرد كرد و نخورد
ببرد گوي سعـادت كه صرف كـرد و بداد
*

*
چيـزي كه يك به صد عوضش را دهد خداي
در حـيـرتـم از مـردمِ سائـل جـواب كــن
ملك زاده‌اي گنج فراوان از پدر ميراث يافت. دست كرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بي دريغ بر سپاه و رعيت بريخت.
نيـاسايـد مـشام از طـبله عود
بر آتش نه كه چون عنبر ببويد
بزرگى بايدت بخشندگى كن
كـه دانـه تـا نيفـشانـى نرويد
يكي از جُلساي بي‌تدبير نصيحتش آغاز كرد كه ملوك پيشين مرين نعمت ار به سعي اندوخته‌اند و براي مصلحتي نهاده، دست ازين حركت كوتاه كن كه واقعه‌ها در پيش است و دشمنان از پس ، نبايد كه وقت حاجت فرو ماني.
اگر گنجى كنى بر عاميان بخش
رسد هر كد خدايـى را برنجـى
چـرا نستانى از هر يك جوى سيم
كه گرد آيد تو را هر وقت گنجى
ملك روي ازين سخن به هم آورد و مرو را زَجْر فرمود و گفت : مرا خداوند تعالي مالك اين مملكت گردانيده است تا بخورم و ببخشم نه پاسبان كه نگاه دارم.
قارون هلاك شد كه چهل خانه گنج داشت
نوشيـن روان نمـرد كه نـام نـكو گذاشـت
*

*
حكيمي را پرسيدند از سخاوت و شجاعت كدام بهتر است ؟ گفت : آن كه را سخاوت است به شجاعت حاجت نيست.
نمانـد حاتـم طايـى وليك تـا به ابـد
بماند نام بلندش به نيكويى مشهور
زكات مال به در كن كه فضله‌ي رز را
چو باغـبان بـزند بيشتر دهد انگور
نبشـتـه  است بـر گـورِ بـهـرام گور
كه دسـت كـرم بـه ز بـازوى زور
*

*
يكي را شنيدم از پيران مربّي كه مريدي را همي گفت : اي پسر ، چندان تعلق خاطر آدميزاد به  روزي است اگر به روزي ده بودي به مقام از ملائكه درگذشتي.
فرامـوشـت نـكرد ايـزد در آن حال
كـه بـودى نطفه مدفوق و مدهوش
روانـت داد و طبع و عـقل و ادراك
جمال و نطق و راى و فكرت و هوش
ده انگشـت مرتـب كـرد بر كـف
دو بازويت مركب ساخت بر دوش
كنـون پـندارى از نـاچـيـز هـمّت
كه خواهد كردنت روزى فراموش
*

*
جوانمرد كه بخورد و بدهد به از عابد كه روزه دارد و بنهد.
عابد كه نه از بهر خدا گوشه نشيند
بيچاره در آييـنه تاريـك چه بيند؟
*

*
اي طالب روزي بنشين كه بخوري و اي مطلوب اجل مرو كه جان نبري.
جهد رزق اركـني وگـر نكني
برســانـد خـداي عـزّوجـل
ور روي در دهان شير و پلنگ
نخوردت مگـر به زور اجـل
به نانهاده دست نرسد و نهاده هركجا هست برسد.
*

*
صيّاد بي روزي ماهي در دجله نگيرد و ماهي بي اجل در خشك نميرد.
مسكين حريص در همه عالم همي رود
او در قـفـاي رزق و اجـل در قفـاي او
*

*
بر بالين تربت يحيي پيغامبر?معتكف بودم در جامع دمشق كه يكي از ملوك عرب كه به بي‌انصافي منسوب بود، اتّفاقاً به زيارت آمد و نماز و دعا كرد و حاجت خواست.
درويش و غنى بنده اين خاك و درند
آنان كـه غنـى‌تـرنـد محـتاجتـرنـد
آنگه مرا گفت : از آنجا كه همّت درويشان است و صدق معاملت ايشان ، خاطري همراه من كنند كه از دشمني صعب انديشناكم. گفتمش: بر رعيّت ضعيف رحمت كن تا از دشمن قوي زحمت نبيني.
*

*
بـه بـازوان تـوانـا و فـتوّت سـر دسـت
خطا است پنجه‌ي مسكين ناتوان بشكست
نـتـرسد آنـكـه بـر افتـادگان نبخشايد؟
كـه گـر ز پاى در آيد، كسش نگيرد دست
هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
دمـاغ بيـهـده پـخـت و خيال باطل بست
زگوش پنبه بـرون آر و داد خـلـق بـده
و گـر تـو مى ندهى داد، روز دادى هست
*

*
بــنى آدم اعـضــاى يـكــديگــرنــد
كـه در آفــرينــش ز يــك گـوهرند
چـو عــضــوى بــه درد آورد روزگــار
دگــر عـضـوهــا را نـمانــد قــرار
تــو كــز محنـت ديــگران بــى غمى
نــشـايــد كــه نــامـت نهند آدمى
*

*
نيكي و سخاوت كن و مشمر كه چو ايزد
پـاداش ده و مفضل و نيكو ثمري نيست
سنايي
*

*
اي پـسر تا به فلك ظنّ سخـاوت نبري
كانـچه بدهد به يسارت بستاند به يمين
آفتابش كه در اين دعوي رايت بفراشت
اگر انـصاف دهـي آيت بخليست مبين
از بخيلي نبود آنكه كسي داده ي خويش
بـركشـد از سر آن تـا فـكند در بـر اين
پـاره‌اي ابر سيـه را نـدهـد بهـره‌ي نور
تا به اندازه‌ي آن بـاز نخـواهـد ز زميـن
انوري
*

*
اين مايه مـي ندانـي كاين سود هردو كون
اندر سخاوت است نه در كسب سو به سو
در جود كن لـجاج نـه اندر مكاس و بخل
چون كف شمس ديـن كه به تبريز كرد طو
مولوي
*

*
غني از بخيلي غني مانده ست

فقير از سخاوت فقير از سخا
مولوي
*

*
چـهار چـيزست آيـين مـردم هنري
كه مردم هنري زين چهار نيست بري
يكي سخاوت طبعي چو دستگاه بود
بـه نيكـنامي آن را ببخشي و بخوري
دو ديگر آنكه دل دوستان نيـازاري
كه دوست آينه باشد چو اندرونگري
سه ديگر آنكه زبان را به گاه گفتن زشت
نـگاه داري تا وقت عذر غم نخوري
چهارم آنكه كسي كو به جاي تو بد كرد
چـو عـذر خـواهـد نام گناه او نبري
انوري
*

*
اي صاحـب كرامت شكرانه سلامت
روزي تفقّدي كن درويـش بـينوا را
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرفست
با دوستان مـروّت با دشمنـان مدارا
*

*
تو نيك و بد خـود هم از خـود بپرس
چـرا بـايـدت ديــگـري محتسب
وَ مَـنْ يَـتَّـق الله يـَـجْــعَـــلْ لَــهُ
وَ يَرزُقْه مِـن حَــيْـثُ لا يَـحْـتَسِبُ
*

*
بـر تـو خـوانـم ز دفــتـر اخــلاق
آيــتـي در وفــا و در بـخــشـش
هر كه بخـراشـدت جـگر بـه جفـا
همچـو كان كـريـم زر بخــشَش
كـم مبـاش از درخـت سايه فـكـن
هـر كـه سنـگت زنـد ثمر بخشَش
از صدف يــاد دار نـكـتــه حـلـم
هر كـه برّد سرت گـوهر بـخشَش
*

*
توانگرا دل درويش خود به دسـت آور
كه مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدين رواق زبرجد نوشـته‌اند بـه زر
كه جز نكويي اهل كرم نخواهد ماند
حافظ

(زمزار)

همچنین ببینید

یا اباصالح

تو، معنى کلمات همیشه زیبایى

( دلنوشته ای برای امام زمان عج ) بهار رویا … شعر از محمد عزیزى …