انگور

چهار کس که زبان هم نمی فهمیدند…(حکایت)

 ( داستانک آموزنده )

حکایت: چهار کس که زبان هم نمی فهمیدند

 چهار تن با هم همراه بودند یکی ترک و یکی تازی، یک فارس و یکی رومی.

به شهری  رسیدند. یکی از راه دلسوزی به آنان یک درهم پول داد که غریب بودند.

فارسی زبان: «با این پول انگور بخریم.»

تازی گوی (عرب زبان): «عنب بخریم.»

ترک زبان: «اُزُم بخریم.»

رومی زبان: «استافیل باید بخریم.»

ستیز و جنگ و نزاع در میانشان درگرفت تا جایی که به هم مشت می زدند. حکیمی آنجا رسید

و به سخنان آنان گوش داد. او که چهار زبان را می دانست فهمید همه یک چیز می خواهند

ولی به زبان خود می گویند. پول آنان را گرفت و رفت برای آنان انگور خرید هر چهار نفر

مطلوب خود را دیدند و خوشحال شدند و دعوا پایان یافت. این است کار حکیمان الهی و اولیای خدا.

مرغ ِجان ها را درین آخِر زمان

نیستشان از همدگر یک دم امان

هم سلیمان هست اندر دور ِما

کو دهد صلح و نماند جور ِما

مرغ جانها را چنان یکدل کند

کز صفاشان بی غِش و بی غِل کند

نتیجه : بسیاری از جدل ها نتیجه این است که زبان هم را نمی فهمیم

( زمزار )

همچنین ببینید

داستان

(داستان پند آموز) بخشیدن هنر است

( زیباترین داستان های کوتاه ) (داستان پند آموز) بخشیدن هنر است يک روز دو …