حکایت جالبی است که فراموش شدگان

فراموش کنندگان را هرگز فراموش نمی کنند

آنقدر مشغول بزرگ شدن هستیم

که گاهی

فراموش می کنیم

پدر و مادرمان در حال پیر شدن هستند

گاهی باید کسانی را از گذشته مان فراموش کنیم

به یک دلیل ساده

آن ها به آیندمان تعلق ندارند

همین

میدونی بن بست زندگی کجاست؟

وقتیه که نه حق رسیدن داری!

نه توان فراموش کردن !

تلخی دوریت را به دل می کشم روی خیالت اشک میریزم

هیچ وقت خیال نکن تو را فراموش میکنم

مگر اینکه کوچ به سوی خاک کنم

اخطار

شما جزء افرادی هستید که به سختی یادی از ما میکنید

در صورت ادامه این بی مرامی فراموش خواهید شد

دشمن کهنه را دوست نو مساز

زیرا دشمن کهنه مانند مار سیاه است که

بعد از صد سال انتقام را فراموش نکند

نمیدانم چرا عادت فراموش کاریم

شامل تو یکی نمی شود

اگر کسی خوبی های تو را فراموش کرد

تو خوب بودن را فراموش نکن

روزی فراموش خواهیم کرد که چه صدمه ای دیده ایم

چرا گریه کرده ایم و چه کسی باعث ان شد

هر بار قسم خوردم که فراموشت کنم

اما هر دفعه فراموش کردم قسم خوردنم را

سکوت …

آستانه ی تحمل فریاد آدم هایی است

که فراموش نکرده اند صبوری را

شبها زیر دوش آب سرد رها میکنم بغض زخم هایم را

در حالی که همه میگویند

خوش به حالش چه زود فراموش کرد

او به من اموخت

چگونه دوست داشته باشم

اما فراموش کردن را نه

و من اجباری برای توقف دوست داشتنم ندارم