موهایم را می بافم

و در میان هر گره

دردی را برایت جا میگذارم

تا آنها را بگشایی و پروازشان دهی

تا جاده های بی بازگشت فراموشی …

چه زود دلخـوشی هایـمان خاطره شـد!

امید را بگو کجا کاشتیم

که سبز نشد!

باور کن!  کار من نیست

کار ِ دِل است ……

دِلَم  – جایی میان ِ- نَفَس هایَت

گیر کرده است…

در اعماق خالی این اتاق

حنجره پرنده ای گم شده است.

حرفهایم را چشمان پنجره

دردخوانی می کنند…

از مـــرگ نـــمـــیـــتـــرســـم مـــن فـــقـــط نـــگـــرانــم

کـــه در شـــلوغـــی آن دنـــیـــا

مــــــــادرم را پیـــدا نـــکنـــم…

میــگوید بیا! نمیــگوید باش!

نمیگوید به من حتی ” برو راحتم بگــذار”!!

می آید… حرفهای عاشقانه میشنود…

لبخند میزند و میـــــــرود….

در این شبــهای بـــارانی  غــــــم انگیز است تنـــــــهایــــــی

بـــــــه امـــــــید نگـــــــاهی تلــخ که می آیـــــی

به احســــاست قســــــم یــــک شب

دلم می میرد از حسرت

و من اهسته میگویم :

تــــــو هــــــــم دیـــــگر نمـــیـــایــــی …..

می پوشانم

دلتـنگی ام را  با بستری از کلمات

اما باز کسی در دلم

” تــــــو ”  را صــدا می زنـــد …

به اندازه ی تمام نفس هایم دلتنگم دلگیرم و دلم برای تو برای نبودن تو

برای بودنی که گیج و گنگ است

گرفته تو از من چه می خواهی ؟؟؟؟؟

 ( زمزار )