از چشمانت زیاد گفته اند

من که همیشه در حال ِ رفتن دیدمت…

اما مطئنم  چشمانت زیباتر

از موهای شوریده ات نیست…

آقای نامهربان

این بانو با دیگران فرق دارد

شب ها قبل خواب موهایش را بباف

برایش شعر بگو  و با بوسه چشمانش را ببند

به من که فرصت نداد

فرصت را از دست نده آقای نامهربان…

شعـــــــرهایم

مثل خاکـســــــتر سیگــــــار

می ســـــوزنــــــد

تا تــــــو را بســــــازنــــــد…

خـــــــواب وحـــــشتناکی دیدم …

که بــــــرگـــــشته ای…!

از خــــــواب پریدم…

خـــــــدارو شـــــکر…

جــــــایـــــت را مرتب کردم

و دوبـــــــاره خــــــوابیــــــدم …!

بــانـــــوی جوان و بی استعداد من !

هنوز هم که دروغ می گویی،

دستانت می لرزد

آن هم چند ریشتر… !!

گاهی یک واژه سر به آسمان می کشد  گاهی یک “تــــــو” ،

می شود تمام دار و ندار ِ من !

گاهی یک “مــــا” که می گویی،

انگار دنیا را به من داده ای  اما…

گاهی دنیایم را نابود می کنی…

با گفتن یک “شــــمـا” …

به مـــــن ِ تنـــــها … !

خسته ام از حرف های تکراری

این بار بوسه را امتحان کن!…

سالها بعد فکر میکنی به این سالها

سالها بعد فکر میکنی به مردی که برایت شعر می گفت

به مردی که موهایت را می بافت

سالها بعد موهایت پیچ می خورند  از بی کسی…

گوشهایت درد می گیرند از بی شعری!

و عطر من روی لباس قدیمی ات نفس می کشد

عطری که سالهاست آرزو میکنی در راهرو خانه ات بپیچد…

لای موهایت بپیچد..لای گوشهایت..

سالها بعد فکر می کنی به من!…

از زنی بترس که دست هایش راه های تنت را می داند

از زنی که لبخندهایش نفس هایت را کوتاه می کند

از زنی بترس که تو را می شناسد..

موهایت را باز کن

بگذار

باد هم

دلخوش باشد …

نوشته های آرش امینی

 ( زمزار )