بعضی ها را

هرچقدر هـم که بخواهی تمام نمی شوند

همش به آغوششان بدهکار می مانی

حضورشان گـرم است

سکوتشان خالی می کند دل ِآدم را

آرامش ِ صدایشان را کم می آوری

هر دم… هر لحظه… کم می‌آوری‌شان

و اینجا من چقدر کم دارمت…!!

در زیر سکوت تو گنجی است

خاموش و مغرور

همچون میراث یک دهکدۀ دور

گنجی پنهان

در خطر هجوم غارتگران

گنجی که من دیده ام

و خود را به ندیدن می زنم …

دوستت دارم را نگو؛

با سکوت معصومانه‌ی نگاهت فریاد کن؛

چشم ها دروغ نمی گویند.

همه می دانند از دهانت صدای بوسه می آید

و چشم هایت سکوت را به دریا تحمیل می کند

خوش به حالت که زنی

و خوش به حال من که دوستت دارم!

عادت کرده ام به تنهایى

عادت کرده ام به سکوت

کمى نگاهم کن

تا صداى دریا بدهم

تقصیر من نیست نازنین!

بی خوابی های تو از سر فریادهایی ست

که شعرهای من بر سرت می زنند

وگرنه از دختر هزار ساله ی باران

جز مشتی سکوت چیزی در نمی آید..!

کاش اینجا بودی و می‌توانستم هر آنچه را که بر دلم سنگینی میکند

در نگاهت زمزمه کنم.

نه!…

اگر بودی می‌دانم باز هم تنها

سکوت می‌کردم. 

بعضی چیزها را نمی‌توان بر زبان راند… 

مثلا پچ‌پچ گل‌های باغچه عشق

و یا راز دلدادگی من به تو…

بعضی از حرف‌ها همیشه پشت سکوت جا خوش می‌کنند. 

شاید می‌ترسند سکوت را بشکنند

و بعد از آن غروری را هم به مرداب فراموشی بسپارند.

تو را

در صبحانه موسیقی می جویم

وقتی که به نت های چکیدن آب در لیوانت

خیره است

در لرزش طیاره ها

وقتی به نام تو برخورد می کنند.

و تو را نمی یابم

مگر هنگامی که در آینه ها خیره ام

در گردبادی تیره از حنجره ها، سربازان، حاکمان

و سکوت دستش را باز می کند

تا آبی بنوشم که تو تقدیسش کرده یی.

یک دوست داشتن هایی هم هست

که از دور است و در سکوت

که دلت برایش از دور ضعف می رود

که وقتی حواسش نیست

چشمانت را می بندی و در دل

دعایش می کنی

و با یک بوسه به سویش

روانه می کنی

که وقتی بی هوا

نگاهش با نگاهت

یکی می شود

انگار کسی به یک باره

نفس کشیدن را ممنوع می کند

پروردگار مهربان من،

از دوزخ این بهشت رهایی ام بخش! 

در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است

و هر زمزمه ای بانگ عزایی

و هر چشم اندازی سکوتِ گنگ و بی حاصل

و رنجزای گسترده ای…

( زمزار )