( ابیات عاشقانه )
نه آهی خیزد از دل تا کــه سوزد مرغ جانــم را
نه برقی تا از و گیــــــــــــــرم سراغ آشـیانم را
درین خشکیده لب من آن بی بال و پر مرغــــم
که از هر نوک خاری میتــــــوان یابی نشانم را
نهانی هر شب از شوق تو چون خورشید میسوزم
نه چون شمعم که آرم بر زبان راز نهانم را
چو جان گر در برم آید گهی در دیده گه بر دل
چو اشک و آرزو بنشانم آن آرام جـانم را
به محشــر هم روم چون سایه دنبالش بامــیدی
که بینم بر سر خود سایه ی ســـرو روانم را
دل سنگ از شرار نالــه ی من آب می گردد
کجا دارند مرغــان چمن تاب فغــانم را؟
بباد نیستی دادم غــبار آرزوهــــا را
که بگذارم دمی آرام، جان ناتوانــم را