فروغ فرخزاد

تو را ميخواهم و دانم كه هرگز، به كام دل در آغوشت نگيرم … (فروغ فرخزاد)

( شعر زیبا و دلنشین )

تو را ميخواهم و دانم كه هرگز، به كام دل در آغوشت نگيرم … (فروغ فرخزاد)

تو را مي خواهم و دانم كه هرگز

به كام دل در آغوشت نگيرم

تويي آن آسمان صاف و روشن

من اين كنج قفس مرغي اسيرم

ز پشت ميله هاي سرد تيره

نگاه حسرتم حيران به رويت

در اين فكرم كه دستي پيش آيد

و من ناگه گشايم پر به سويت

در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت

از اين زندان خاموش پر بگيرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

كنارت زندگي از سر بگيرم

در اين فكرم من و دانم كه هرگز

مرا ياراي رفتن زين قفس نيست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نيست

ز پشت ميله ها هر صبح روشن

نگاه كودكي خندد به رويم

چو من سر مي كنم آواز شادي

لبش با بوسه مي آيد به سويم

اگر اي آسمان خواهم كه يك روز

از اين زندان خامش پر بگيرم

به چشم كودك گريان چه گويم

ز من بگذر كه من مرغي اسيرم

من آن شمعم كه با سوز دل خويش

فروزان مي كنم ويرانه اي را

اگر خواهم كه خاموشي گزينم

پريشان مي كنم كاشانه اي را

( زمزار )

همچنین ببینید

یا اباصالح

تو، معنى کلمات همیشه زیبایى

( دلنوشته ای برای امام زمان عج ) بهار رویا … شعر از محمد عزیزى …