عاشقانه پائیزی

سروده های پاییزی

( مجموعه اشعار فارسی درباره فصل پاییز )

سروده های پاییزی

پاییز بهاری ست که عاشق شده باشد
‎خوابی ست که لبریز حقایق شده باشد

‎تنها شد و دُردانه‌ترین خلق جهان شد
‎تا همدم و هم‌صحبت خالق شده باشد

‎این برگ، شناور شده در باد که شاید
‎چون عقربه‌ها غرق دقایق شده باشد

‎آن تیرگی لکه‌ی دلگیر نگاهش
‎ابریست که با گریه موافق شده باشد

‎طوفان شود آرام‌ترین نقطه‌ی دنیا
‎گرداب اگر عاشق قایق شده باشد

‎گُل کردن این شعر در این فصل طلایی
‎رویای دروغیست که صادق شده باشد

‎پاییز جهانیست پر از درد خوش‌آیند
‎پاییز بهاریست که عاشق شده باشد

( جواد کنگرانی )

*

*

*

ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان

بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان

ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن

نوحه کنان از هر طرف صد بی‌زبان صد بی‌زبان

هرگز نباشد بی‌سبب گریان دو چشم و خشک لب

نبود کسی بی‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران

حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می‌کوبد قدم

پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان

( مولانا )

*

*

*

وزیدن گرفته‌ست باد خزان

به گوش آید از دور داد خزان

گل و سبزه و برگ‌های قشنگ

مباشید غافل ز یاد خزان

نخواهد ز بین شما هیچ یک

برد جان بدر از جهاد خزان

به سویی فتد هر یک از جمعتان

ز توفان تند ز یاد خزان

کنونی که هستید بر شاخه‌ها

به دور از گزند و عناد خزان

از این بزم جانبخش سودی برید

که محوش کند انجماد خزان

( مهدی رستادمهر )

*

*

*


پاییز یک شعر است یک شعر بی‌مانند

زیباتر و بهتر از آنچه می‌خوانند

پاییز، تصویری رؤیایی و زیباست

مانند افسون است مانند یک رؤیاست

با برگ می‌رقصد با باد می‌خندد

در بازی‌اش با برگ او چشم می‌بندد

تا می‌شود پنهان برگ از نگاه او

پاییز می‌گردد دنبال او، هر سو

هرچند در بازی هر سال، بازنده‌ست

بسیار خوشحال است روی لبش خنده‌ست

مانند یک کودک خوب و دل انگیز است

یا بهتر از این‌هاپاییز، پاییز است

( ملیحه مهرپرور )

*

*

*


تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم

چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی‌دانم

تو فکر خواب گل‌هایی که یک شب باد ویران کرد

و من خواب تو را می‌بینم و لبخند پنهانم

تو مثل لحظه‌ای هستی که باران تازه می‌گیرد

و من مرغی که از عشقت فقط بی‌تاب و حیرانم

تمام آرزوهایم زمانی سبز می‌گردد

که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می‌دانم

*

*

*

پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک

اینک، بر این کناره دشت، اینک

این کوره راه ساکت بی رهرو

آنک، بر آن کمرکش کوه، آنک

آن کوچه باغ خلوت و خاموشت

از یاد روزگار فراموشت

پاییز جان! چه سرد،‌ چه درد آلود

چون من تو نیز تنها ماندستی

ای فصل فصل‌های نگارینم

سرد سکوت خود را بسراییم

پاییزم! ای قناری غمگینم

( مهدی اخوان ثالث )

*

*

*


پاییز، این فصل زیبای سال

با غربتش آمده است

امروز برگی به زمین افتاد

و هرگز به شاخه برنگشت

وقتی دست‌های زرد برگ

به امید یافتن پناهگاهی

در آسمان خواب شاخه را می‌دید

درخت مرده بود

آری شروع راه پاییز است

*

*

*
آرام شده‌ام

مثل درختی در پاییز

وقتی تمام برگ‌هایش را

باد برده باشد

( رضا کاظمی )

*

*

*


دلم برای انارها تنگ است

برای دانه‌های سرخ و سفید

یاقوت‌های عاشق

منتظرم تا برگ‌ها زرد شوند

تا انارها سرخ شوند

و پاییز بیاید و همه عاشق شوند

پاییز بیاید و دلتنگی من شاید

با همه‌ برگ‌های خزان زده

کم کم بریزد

( مجید مصطفوی )

*

*

*


پاییز را می‌خوانم

تا شاید باران بیاید

تا باز برویَد، زنده شود

امان از این آفتاب بی دریغ

هیچ ابری در آسمان نیست

در زندان گریه اسیر مانده‌ام

پاییز!

کجاست باران؟

کجاست باران؟

*

*

*

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سردِ نمناکش

باغ بی‌برگی

روز و شب تنهاست

با سکوت پاکِ غمناکش

سازِ او باران، سرودش باد

جامه‌اش شولای عریانی‌ست

ور جز اینش جامه‌ای باید

بافته بس شعله زر تار، پودش باد
باغ بی ‌برگی

خنده‌اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن

پادشاه فصل‌ها، پاییز
( مهدی اخوان ثالث )

*

*

*

باد پاییز وزید و دل ما عاشق شد

عاشق برگ خزان و این همه زیبایی

من و تنهایی و آوارگی برگ خزان هم رنگیم

خالی از نیرنگیم

روی گلبرگ پریشان در باد می‌نویسم از عشق

می‌روم تنهایی در شبی بارانی

تا که سیراب شوم از می‌ ناب پاییز

باده را تا به سحر می‌نوشم از تب عشق

عشق را در قدحی می‌بینم که دلش بارانی است

می‌نویسم روی هر برگ خزان از غم دل

که چرا پنهانی است؟

که چرا این دل غم دیده من

شده لبریز ز عشق پاییز؟

غم من تنهاییست

دل من بارانی است

( نسرین جهاندیده )

*

*

*


وقتی خزان می‌رسد

ناله‌های حزین سازی آشنا

با کشش یکنواخت

قلب مرا می‌نوردد

نمی‌خواهم گذر زمان را باور کنم

یک مرتبه صدای زنگ ساعت

مرا به خود می‌آورد

حس می‌کنم زمان خیال ایستادن دارد

خودم را آهسته به باد می‌سپارم

نسیم بداندیش

مرا چون برگی پژمرده با خود می‌برد

من در رنگ باخته خود

و رودخانه نزدیکمان غرق می‌شوم
( محمد علی رستمی )

*

*

*

زمین سمفونی برگ‌هاست

نم می‌زند باران

بدجور بوی غربت می‌دهد این هوا

نبش قبر خاطرات مرده است انگار

فصل تنهایی‌ست

پاییز است، پاییز است حالا

( فرشته فکور )

*

*

*


سهمِ باد و باران‌ند؛

برگ و شاخه‌های خشک

آبرویِ پاییزند؛

این انارهای سرخ

( محمد مهدوی‏ اشرف )

*

*

*

برگ از پی برگ بر زمین ریخته است

ای باد چه در گوش طبیعت گفتی؟

( میلاد عرفان‌پور )

*

*

*


سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

( قیصر امین پور )

*

*

*


پاییز شد که خاطره‌ها دوره‌ام کنند

فصل خزان، محاکمه دوره گردهاست

( فرامرز عرب عامری )

*

*

*


ناف تو را با درد از روز ازل بستند

اردیبهشتی هم که باشی اهل پاییزی

( سیدایمان سیدآقایی )

*

*

*


برگ‌ها از شاخه می‌افتند و تنها می‌شوند

از جدایی گرچه می‌ترسم، به من هم می‌رسد

( مهدی مظاهری )

*

*

*


سرد و بی طاقت و یک ریز، دلم می‌لرزد

دو قدم مانده به پاییز، دلم می‌لرزد

( الهام عمومی )

*

*

*


اردیبهشتم در تب ِ پاییز، گم شد

در برگ‌ریزان‌های وهم آمیز گم شد

( حسنا محمدزاده )

*

*

*


مفهوم‌ترین ترانه پاییزم

از خش خش زرد برگ‌ها لبریزم

( عظیمه ایرانپور )

*

*

*


برگ‌هایم ریخت بر روی زمین، یعنی درخت

خود به مرگ خویشتن، رای ِ موافق می‌دهد

( کاظم بهمنی )

*

*

*

پاییز آمد

در میان درختان

لانه کرده کبوتر

از تراوش باران می‌گریزد

خورشید از غم

با تمام غرورش پشت ابر سیاهی

عاشقانه به گریه می‌نشیند

من با قلبی به سپیدی صبح

با امید بهاران

می‌روم به گلستان

همچو عطر اقاقی

لابلای درختان می‌نشینم

باشد روزی به امید بهاران

روی دامن صحرا لاله روید

شعر هستی بر لبانم جاری

پر توانم آری

می‌روم در کوه و دشت و صحرا

ره‌پیمای قله‌ها هستم من

راه خود در توفان

در کنار یاران می‌نوردم

دارم امید که دهد روزی سختی کوهستان

بر روان و جانم

پاکی این کوه و دشت و صحرا


باشد روزی برسد به جهان شعر هستی بر لب

جان نهاده بر کف

راه انسان‌ها را در نوردم

ره‌پیمای قله‌ها هستم من

راه خود در توفان

در کنار یاران می‌نوردم

در کوهستان یا کویر تشنه

یا که در جنگل‌ها

رهنوردی شاد و پر امیدم

شعر هستی

بودن و کوشیدن

رفتن و پیوستن

از کژی بگسستن

جان فدا کردن در راه حق است

( سروده‌ سعید سلطانپور )

( زمزار )

همچنین ببینید

یا اباصالح

تو، معنى کلمات همیشه زیبایى

( دلنوشته ای برای امام زمان عج ) بهار رویا … شعر از محمد عزیزى …