آمدی جانم به قربانت

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

شعر عاشقانه ی آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

شهریار ملک سخن؛

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟

عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟

وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

بی مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟ حالا چرا

مجله تفریحی زمزار

همچنین ببینید

شعر عاشقانه

(دلنوشته) پریشونم اما پریشون ترم کن

( دلنوشته ها ) شعری عاشقانه از مهران حسینی (دلنوشته) پریشونم اما پریشون ترم کن …