بایگانی/آرشیو برچسب ها : داستان

داستانک زخم نوشته به قلم حسین پناهی

حسین پناهی

( داستان های کوتاه و زیبا ) داستانک زخم نوشته به قلم حسین پناهی پشت چراغ قرمز پسرکی با چشمان معصوم  و دستانی کوچک گفت : چسب زخم نمی خواهید ؟ پنچ تا  ، صد تومن  ، آهی کشیدم و با خود گفتم : تمام چسب زخم هایت  را هم که بخرم ، …

بیشتر بخوانید »

حکایت مرد زاهد و ریا کاری

داستان کوتاه

(حکایات و داستان های خواندنی) حکایت مرد زاهد و ریا کاری مرد زاهدی، روزی به مهمانی شخصیتی بزرگ رفت. هنگام غذا خوردن فرا رسید. زاهد از عادت همیشگی غذا کمتر خورد . بعد از غذا، نوبت نماز خواندن رسید. مرد زاهد به نماز ایستاد، اما بر خلاف همیشگی، نماز را …

بیشتر بخوانید »

داستانک؛ گاندی و لنگه کفش

گاندی

( داستانک زیبا ) داستان گاندی و لنگه کفش گویند روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از …

بیشتر بخوانید »

داستانک جالب و آموزنده راهی آسان تر

داستان کوتاه جالب و آموزنده

داستان کوتاه جالب و آموزنده راهی آسان تر هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند ، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ …

بیشتر بخوانید »

عشق موسی مندلسون و دختر زیبا (داستانک)

داستان عاشقانه موسی مندلسون و فرمتژه

(داستان عاشقانه) موسی مندلسون و فرمتژه موسی مندلسون آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق …

بیشتر بخوانید »

(داستان طنز) لحظه های عاشقانه

داستان طنز

(داستان طنز) لحظه های عاشقانه زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود .   در حالی‌ که …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه و آموزنده بازگو کردن راز

داستان های کوتاه جدید و خواندنی

(داستانک ها) داستان بازگو کردن راز دوست و دزدیده شدن کیسه پولها در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه؛ قدر همین شاه را باید دانست

پادشاه

(داستانک ها) داستان جالب: قدر همین شاه را باید دانست پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت. مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود، موفق نمی …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه و آموزنده « آرایشگر و خدا »

داستان آموزنده ی آرایشگر و خدا

( داستانک آموزنده ) داستان کوتاه و جالب « آرایشگر و خدا » مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی …

بیشتر بخوانید »

داستانک: آمادگی برای رفتن !

دلنوشته عاشقانه

(داستانک زیبا) داستان آمادگی برای رفتن صاحب دلی برای اقامۀ نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران او را شناختند و خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و آن ها را پند گوید. او نیز پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مردِ صاحب دل …

بیشتر بخوانید »