متن های احساسی درباره جدایی
متن های احساسی درباره جدایی

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

متن های احساسی درباره جدایی؛

آشنای عرشه ی دل! ناخدا! خداحافظ !
بادبان کشتی من! – تا خدا – خدا حافظ !
خیسم از ترانه ی امواج – داده است انگار
حسّ شاعرانه به دریا خدا ، خداحافظ !
ای ستاره! در شب و تنها ، به جاده ی غربت
می روم شبانه به هرجا خدا ، خدا حافظ !
در طلوع خاطره ها پرسه می زنم تا عشق
عاشقانه ها! – که تویی یا خدا – خداحافظ !
بعد از آن سکوت غریبی – به رنگ فاصله ها –
نامه ای نوشته چه زیبا خدا : « خداحافظ ! »
حسرتی شبیه غزل های من پُر است از تو
بی تو مانده راز دلم با خدا ، خداحافظ !
جاده! کوچه! پنجره! باران! ستاره! خاطره! عشق !
بوسه های وسوسه! حتی خدا! خداحافظ !
ابراهیم ققنوس
::
::

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
“بادا” مباد گشت و “مبادا” به باد رفت
“آیا” ز یاد رفت و “چرا” در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا … در گلو شکست
::
::
تو که میدانستی با چه اشتیاقی…خودم را قسمت میکنم
پس چرا …زودتر از تکه تکه شدنم…جوابم نکردی…برای
خداحافظی …خیلی دیر بود…خیلی دیر !
::
::
حالا که رفتنی شده ای طبق گفته ات، باشد،

قبول…لااقل این نکته را بدان:
آهن قراضه ای که چنان گرم گرم گرم
در سینه می تپید،
دلم بود…
نا مهربان.. خداحافظ…

::
::
خدا حافظ بروعشقم برو که وقت پروازه
برو که دیدن اشکات منو به گریه میندازه
نگاه کن آخر راهم نگاه کن آخر جادست
نمیشه بعد تو بوسید نمیشه بعد تو دل بست
منو تنها بذار اینجا تو این روزای بی لبخند
که باید بی تو پرپرشه که باید از نگات دل کند
حلالم کن اگه میری اگه دوری اگه دورم
اگه با گریه میخندم حلالم کن که مجبورم
نگو عادت کنم بی تو که میدونی نمیتونم
که میدونی نفسهامو به دیدار تو مدیونم
فدای عطر آغوشت برو که وقت پروازه
برو که بدرقه داره منو به گریه میندازه
برو عشقم خداحافظ برو تو گریه حلالم کن
خداحافظ برو اما عزیز من حلالم کن
::
::
کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من
سرود سبز می خواهند
من آهنگ سفر دارم
من و غربت
من و دوری
خدا حافظ گل سوری!
سر سردره های بهمن و سیلاب دارد دل
بساط تنگ این خاموشی
این باغ خیالی
ساز رویای مرا بی رنگ می سازد
بیابان در نظر دارم
دریغا، درد!
مجبوری!
خدا حافظ گل سوری!
هیولای، گلیم بددعایی های ما بر دوش
چراغ آخر این کوچه را
در چشم های اضطراب آلودۀ من سنگ می سازد
هوای تازه تر دارم
از این شوراب، از این شوری
خدا حافظ گل سوری!
نشستن
استخوان مادری را آتش افکندن
به این معنی، که گندمزار خود را
بستر بوس و کنار هرزه برگان ساختن
از هر که آید
از سرافرازان نمی آید
فلاخن در کمر دارم
برای نه
به سرزوری!
خدا حافظ گل سوری!
ز حول خاربست رخنه و دیوار، نه!
از بی بهاری های پایان ناپذیر سنگلاخ
آتش به دامانم
بغل واکردنی رهتوشۀ خود را
جگر زیر جگر دارم
ز جنس داغ،
ناسوری!
خدا حافظ گل سوری!
جنون ناتمامی در رگانم رخش می راند
سیاهی سخت عاصی، در من آشوب آرزو دارد
نمی گنجد در این ویرانه نعلی از سوارانم
تما شا کن چه بی بالانه می رانم!
قیامت بال و پر دارم
به گاه وصل،
منظوری
حدا حافظ گل سوری!
نشد
بسیار فال بازگشت عشق را از سعد و نحس ماه بگرفتم
مبادا انتظارش در دل آساهای من باشد
مبادا اشتران بادی اش را، زخمه های من
بدین سو راه بنماید
کسی شاید در آن جا
عشق را، با غسل تعمید از تغزل های من، اقبال آراید
من و یک بار دیدار بلند آوازگان ارتفاعات کبود و سرد
تماشای اگر هم می نیفتد
دست و دامانی هنر دارم
نه چوکاتی، نه دستوری!
خدا حافظ گل سوری!
::
::
خداحافظ پنجره ی من
که تنها تو به حرف های دل خسته ام گوش می دهی
خداحافظ ستاره ای که هرگز نورت را ندیدم
وخداحافظ ای اشک های بی گناه
من رفتم می روم جایز نیست
می روم تا پیدا کنم ان حقیقتی را که مرا باز می گرداند …شاید!
شاید تو ندانی دستی را که در دستم بود …هرگز باور نکردم
و صدایش را
غبار جاده ها را چه کسی انکار کرد
و ندانسته گفت و ندانسته خندید و ندانسته رفت
که هنوز زیر سنگینی نگاه هوس امیزش بیدار شده و به خواب می روم
و چه کسی گفت که مرگ را دوست ندارد
در حالی که مرده بود
و چه کسی اشکهای جا مانده از زمان مرا به جدایی هدیه کرد
هنوزمی توان گفت که گنگ است صدای نفسهایش
هنوزمی توان فکر کرد که امیدی هست… امیدی هست… امیدی هست
هیچ پژواکی نیست صدای قدم هایم را
به سکوت ویرانی من گوش کن
دریا ارام است…
و خبری نیست از امواج طولانی بی فکر
همه خوابیده اند
ای کاش شب بود
انگاه بیداریشان را باور نمی کردم
و قایقی را که می اید و دل می برد
و می گذرد بدون تأمل
که چرا هیچ قایق دیگری در دریا نیست
که چقدر تنها شده است
چرا بغضم را فرو دهم؟ چرا؟
بخاطر سنگ های اسمانی
یا تابلوی نقاشی گرانقیمت در موزه ی فرانسه
یا بخاطر سهراب و اشعارش
بخاطر هیچ کدام زندگی نمی کنم
بخاطر هیچ کدام هم نمی میرم
بغض من می خواهد ازاد باشد
و دوست دارد سایبان چشمانی باشد که هیچ گاه درکش نکردند
که هیچ گاه دوستش نداشتند
چقدر هوا سرد است
من می ترسم
می ترسم از ابلیسی که می گوید فرشته است
و از فردا و فردا ها
می ترسم…می ترسم…
کدامین قلب را باور کرده ای که حالا تو را باور کنند؟
شبهای من همیشه بی ستاره است…
اسمانت پر ستاره باد!
نباید اشک بریزم…!
نباید بغض کنم…!
و نباید لبخند بزنم…!
شمعی در باد را چه سود
شمعی در باد را چه سود….
شیوا را رها کنید
از زنجیر هایتان
از قفس هایتان
چاره ای نیست ای دوست
باید درخت بمانی!
باید درخت بمانی
::
::
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !
::
::
خاکستان قلبم
هنوز به امید پایمال قدم هایت می تپد ….
شکسته ام
در این شب های بی چراغ
بیا نور چشمان تارم
زان شبی که سرودی
خداحافظ برای همیشه
نشسته ام

چشم براه چشمانم همیشه
بهار و بی بهار بی تو
در زردی دستانم خزانم همیشه
دلم را
در نی لبکی سوخته دمیدند
می دمد از دلم
دود و آهی هر دم پرواز تا تو همیشه
بیا
در کوچه باغ خاطره ها
قدمی با هم بگرییم
که از کوچ پرستو ها
آه … خدا داند
دلم مالامال اندوه است همیشه
::
::
برای رسیدن به تو
پا پیش گذاشتم
خودم را قسمت کردم
تو را سهم تمام رویاهایم کردم
انصاف نبود
تو که میدانستی با چه اشتیاقی
خودم را قسمت میکنم
پس چرا
زودتر از تکه تکه شدنم
جوابم نکردی
برای خداحافظی
خیلی دیر بود
خیلی دیر …
::
::
امشب دوباره در خیال با تو بودن بودم
که دیدگان آسمان گریست و دلم گرفت
بغضم را شکستم و با آسمان همراه شدم
من گریستم و آسمان گریست
تا پاسی از شب من و باران با هم گریستیم
باد یاس زیبای حیاط را به رقص در آورد
یاد اولین یاسی که تقدیم دستانت کردم افتادم
چه روزی بود روز خنده آسمان
کجا رفتی بدون خداحافظی
رفتی و مرا با باران تنهاگذاشتی
تا زمان رفتنت آسمان صاف بود
با رفتنت باران شروع شد
از همان روز من و باران
منتظر ورود یک آشنا هستیم
اما هیچ آشنایی در راه نیست
تو را قسم میدهم به جان تمام عاشقان
که دوباره بر گردی باران ببار تا آن زمان که بیاید
با تو همراه خواهم بود
من و باران هردو همدردیم
هر دو می گرییم من از دوری دوست می گریم
او از دوری خورشید بهاری
چه قدر دردناک است !
برای عشق متولد شوی
اما برای عشق زندگی نکنی
نمیدانم کی می آیی
شاید زمان آمدن تو خورشید هم طلوع کند
نازنین من با سرخی خونم نامت را می نویسم
با باران جاده های تنهایی را می پیمایم
تا شاید به کوی دوست برسیم
همراهی با باران چه قدر زیباست
با تو هم زیر باران بودیم
دست در دست هم سرنوشت زیبایی را آرزو می کردیم
گلهایی را تقدیم هم می کردیم
چه قدر زیبا بود
سر را روی شانه هایت گذاشتم
حالا که نیستی من تنها با باران همراهم
دوست من دوباره بر گرد تا با باران همراه باشیم.
::
::
خداحافظ گل لادن، تموم عاشقا باختن.
ببین هم گریه هام از عشق، چه زندونی برام ساختن.
خداحافظ گل پونه، گل تنهای بی خونه.
لالایی ها دیگه خوابی، به چشمونم نمی شونه.
یکی با چشمای نازش، دل کوچیکمو لرزوند.
یکی با دست ناپاکش، گلای باغچمو سوزوند.
تو این شب های تو در تو، خداحافظ گل شب بو.
هنوز آوار تنهایی، داره می باره از هر سو.
خداحافظ گل مریم، گل مظلوم پر دردم.
نشد با این تن زخمی، به آغوش تو برگردم.
نشد تا بغض چشماتو، به خواب قصه بسپارم،
از این فصل سکوت و شب، غم بارونو بردارم.
نمی دونی چه دلتنگم، از این خواب زمستونی،
تو که بیدار بیداری، بگو از شب چی می دونی ؟
تو این رویای سر در گم، خداحافظ گل گندم.
تو هم بازیچه ای بودی، تو دست سرد این مردم.
خداحافظ گل پونه، که بارونی نمی تونه،
طلسم بغضو برداره، از این پاییز دیوونه
::
::
شبیه برگ پاییزی، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
چگونه بگذرم از عشق، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با این که می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ، بدون من یقین دارم که می مانی
::
::
من بودم و غروبی سرخ که نشان از تاریکی تلخی داشت
به ذهنم فشار آوردم تا تو را به خاطر آورم
ولی هر چه سعی کردم به ذهنم هم نیومدی
همان لحظه که خورشید خانم داشت می رفت
به خاطرم اومد که تو تمام هستی من بودی
ولی نمیدانستم که به زیبا یهای دنیا نباید دل بست
به تویی که زیبایی محض بودی
آنروز غروب عشق من بود
من فهمیدم که وعده هایت وفایی ندارد
شکوه هایی که از تو داشتم به فراموشی سپردم
و گفتم که باید او را زخاطر برد
خورشید رفت و شب امد
ولی من هنوز روز را ندیده ام
اگر هر غروب طلوعی دارد
ولی این غروب طلوعی ندارد
حالا دیگر من مانده ام و یک دنیا تاریکی
غروب عشق اگر غمگین بود
ولی برایم دوست داشتنی بود
::
::
ساربانا پرشتابان بار ازین منزل مبند
بس خرابم من یک امروز دگر محمل مبند
حالیا از چشم طوفان خیز من ره دجله است
یک دو روز دیگری این رخت ازین ساحل مبند
غافلی کز من به رویت مانده باقی یک نگاه
در محلی این چنین چشم از من غافل مبند
نیست حد آدمی کز تن برد جان در وداع
روح انسان پیکری تهمت بر آب و گل مبند
یار چون شد عمر در تعجیل بهتر ای طبیب
رو ببند حیله پای عمر مستعجل مبند
داروی منعم مکش در چشم گریان ای رفیق
راه بر سیلی چنین پر زور بی‌حاصل مبند
دل به خوبان بستن ای دل حاصل دیوانگی‌ست
محتشم گر عاقلی دیگر به ایشان دل مبند
محتشم کاشانی
::
::
زیــر بــارون، جـای خـالی بـوسۀ گرمت رُ با تـموم وجـود، حـس کردم …
زیــر بــارون، اشـک های لحـظۀ خـداحافظی رُ تو ذهـنم، تـداعی کـردم …
زیــر بــارون، ایـن دنیـای بـیوفـا رُ تا دلت بـخواد، نفـرین کـردم …
زیــر بــارون، از عشـقی کـه تـو قـلبم حـک کـردی، یـادی کـردم …
زیــر بــارون ، بـه پـشت سـرم نـگاه کردم و ۱۸ سـال زندگی رُ بـاور کـردم …
زیــر بــارون، بـه تـموم بـهونه هـامون تبـسم تـلخی کـردم …
زیــر بــارون، بـه حـکمت خـدا از تـه دل شـک کـردم …
زیــر بــارون، بـه فـرار ثـانیه هـا اعـتقادپیـدا کـردم …
::
::
آن که اشگم از پیش منزل به منزل می‌رود
وه که با من وعده می‌فرمود و با دل می‌رود

اشگم از بی دست و پائی در پی این دل شکار
بر زمین غلطان چو مرغ نیم به سمل می‌رود

حال مستعجل وصالی چون بود کاندر وداع
تا گشاید چشم تر بیند که محمل می‌رود

با وجود آن که ضبط گریه خود می‌کنم
ناقه‌اش از اشک من تا سینه در گل می‌رود

نوگلی کازارش از جنبیدن باد صباست
آه کز آه من آزرده غافل می‌رود

محتشم بهر نگاه آخرین در زیر تیغ
می‌کند عجزی که خون از چشم قاتل می‌رود

محتشم کاشانی
::
::
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ ،،، عشقبازان چنین مستحق هجرانند
آنچه را با سخاوت بدهی به تو باز خواهد گشت
::
::
خداحافظی گریه دریک غروب
خداحافظی رنگ دشت جنــوب
خداحافظی دردیـک کـوله باره
خداحافظی نـالـه یـک قـطـاره
یه خط یادگاری رودیوارنوشتم
دلو جا گذاشتـم بـریـدم گـذشتـم
دو تا قطره اشک رو یک شیشه حیرون
یکی گریه من یکی ماله بـارون
چه غمگینه جاده چه بیرحمه رفتن
جدامیشم ازتوجدامیشی از من
یه قلب مسافر یه مرغ مهاجر
بـا یه دفـتر از خــاطـرات قـدیمـی
جـدا میـشه از لـحظـه های صمیمـی
::
::
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
“بادا” مباد گشت و “مبادا” به باد رفت
“آیا” ز یاد رفت و “چرا” در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا … در گلو شکست
::
::
تو که میدانستی با چه اشتیاقی… خودم را قسمت میکنم
پس چرا …زودتر از تکه تکه شدنم… جوابم نکردی… برای
خداحافظی… خیلی دیر بود… خیلی دیر !
::
::
حالا که رفتنی شده ای طبق گفته ات ، باشد،

قبول…لااقل این نکته را بدان:
آهن قراضه ای که چنان گرم گرم گرم
در سینه می تپید،
دلم بود…
نا مهربان.. خداحافظ…

(پاتوق)

همچنین ببینید

(دلنوشته ) ما کوچیکا خدامون بزرگه

( شعر برای غم و جدایی ) ما کوچیکا خدامون بزرگه … مهرزاد امیرخانی من …