شاملو

اشعاری عاشقانه از شاملو

اشعاری عاشقانه از شاملو

( آرشیو دلنوشته ها )

در نگاه‌ ات همه‌ی مهربانی‌هاست:

قاصدی که زندگی را خبر می‌دهد.

و در سکوت‌ات همه‌ی صداها:

فریادی که بودن را تجربه می‌کند.

تنها

هنگامی که خاطره ات را می بوسم

درمی یابم دیری است که مرده ام

چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره ی تو سردتر می یابم

از پیشانی خاطره ی تو

ای یار

ای شاخه ی جدامانده ی من

میان خورشیدهای همیشه

زیبایی ی تو

لنگری ست

خورشیدی که

از سپیده دم همه ستاره گان

بی نیازم می کند

نگاه ات

شکست ستمگری ست

نگاهی که عریانی ی روح مرا

از مهر

جامه یی کرد

بدان سان که کنون ام

شب بی روزن هرگز

چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است

و چشمان ات با من گفتند

که فردا

روز دیگری ست

آنک چشمانی که خمیرمایه ی مهر است

وینک مهر تو:

نبردافزاری

تا با تقدیر خویش پنجه درپنجه کنم

آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم

به جز عزیمت نابهنگام ام گزیری نبود

چنین انگاشته بودم

آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود

میان آفتاب های همیشه

زیبایی ی تو

لنگری ست

نگاه ات و چشمان ات با من گفتند

که فردا

روز دیگری ست

اشک رازیست

لبخند رازیست

عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

عشق ما دهکده یی ست که هرگز به خواب نمی رود

نه به شبان و

نه به روز

و جنبش و شور حیات

یک دم در آن فرو نمی نشیند

هنگام آن است که دندان های تو را

در بوسه یی طولانی

چون شیری گرم

بنوشم

مرهم زخم های کهنه ام

کنج لبان توست !

بوسه نمیخواهم

چیزی بگو …

کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت

نام کوچکی : تا به جانش می خواندی

تا به مهر آوازش می دادی

همچو مرگ

که نام کوچک زندگی ست…

کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود

و انسان با نخستین درد.

در من زندانی ستمگری بود

که به آواز زنجیرش خو نمی کرد-

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.

تو که ای؟ سرو آزاده ی من

نور چشم خدا داده من

چشم تو، جام من، باده ی من

تو امیدم، توانم، بقایم.

من ز دنیا، تو را برگزیدم

رنج بی حد بپایت کشیدم

تا شود سبز، باغ امیدم ـ

جان ز تن رفت و نیرو ز پایم .

زندگی بی تو، شوری ندارد

بی تو جانم سروری ندارد

چشم من بی تو نوری ندارد

ای جمال تو نور و ضیایم .

یادم آید یکی نیمه شب بود

در تن و جان تو سوز تب بود

جان من زین مصیبت به لب بود

شاهدم گریه ها یهایم .

( زمزار )

همچنین ببینید

یا اباصالح

تو، معنى کلمات همیشه زیبایى

( دلنوشته ای برای امام زمان عج ) بهار رویا … شعر از محمد عزیزى …