امام جعفرالصادق ع

سروده ها و دلنوشته های شهادت امام جعفر صادق (ع)

سروده ها و دلنوشته های شهادت امام جعفر صادق (ع)

(اشعار زیبا)

چنان پیچیده در نای زمان فریاد یا زهرا

که داده خرمن هستی ما بر باد یا زهرا

سرت بادا سلامت ای گل گلزار پیغمبر

که بلبل از غم گل از نفس افتاد یا زهرا

بهار ما مبدّل بر عزا گردید و فرزندت

شده مسموم زهر کینه از بیداد یا زهرا

به یاد پهلوی بشکسته و آن سینۀ مجروح

بسانِ نی چنان نالید تا جان داد یا زهرا

درِ کاشانه اش از آتش بیداد می سوزد

به جرم اینکه می باشد تو را اولاد یا زهرا

سر و پای برهنه نیمه شب می برد آن جانی

پیاده بر در آن جانی جلاد یا زهرا

ز درد بازوانِ خستۀ تو حضرت صادق

به یاد تازیانه خوردنت افتاد یا زهرا

*
*
*

باز از دعای مادر نام آشنای ما

امشب بساط روضه به پا شد برای ما

خون گریه می کنند تمام ستاره ها

همراه چشم های زمین پا به پای ما

از بوی دود و آتش کوچه مشخّص است

بوی مدینه می دهد این گریه های ما

یک عدّه از سقیفه شبیه مغیره باز

خون کرده اند بر جگر مقتدای ما

با ریسمان و هیزم و آتش رسیده اند

تا که نمک زنند به زخم عزای ما

یک پیرمرد پای پیاده! چه روضه ای!

خاکی به سر کنید از این ماجرای ما

شیخ الائمه و سر عریان عجیب نیست ؟

این ها شده است غصّه ی بی انتهای ما

*

*
*

زیر این گنبد دوّار و کبود

کلبه ای سمت خدا در دارد

سال خورده پدری روحانی

حجره ای گوشه ی بستر دارد

 

ششمین مرد که یک دریا غم

آب جاری شده ی عِینش بود

قسمت بال و پر میکائیل

آستان بوسی نعلینش بود

 

وضع حالات وخیمش از صبح

روز را در نظرش شب کرده

بسکه بالاست دمای بدنش

چند دفعه به خدا تب کرده

 

زهر خیمه زده روی بدنش

می کشد پا به زمین می سوزد

سرفه ای خشک و عطش… این یعنی…

سینه ی عرش برین می سوزد

 

بخت برگشته کسی که دیشب

اذیتش کرده سر سجاده

آتش انداخت به جان درب

خانه ی حضرت زهرا زاده

 

زد به هر آتش و آبی جبریل

نکند حادثه تکرار شود

مادری پشت در خانه ی خود

مانده با طفل و گرفتار شود

لحن آلوده ی این قوم او را

گرچه دنیازده و سیرش کرد

باز اما غم بانوی فدک

پیش از موعد خود پیرش کرد

 

روضه خوان آمده حالا باید

پرده ای نصب کند در منزل

آسمان دلش از بس بارید

خاک دنیا شده از دستش گِل

 

وسط منبر و درس روضه

یادش آمد ز لب خشک امام

لب نزد بر لب آبی تا گفت

بر لب تشنه ی مظلوم سلام

 

باز فرمود که هرکس با ماست

خنده در وادی محشر دارد

چشم گریان عزادار چو من

شاد باشد که برادر دارد

*

*
*

آسوده شده ام خصم ستم کار مرا کشت

یک بار مگوئید که صد بار مرا کشت

گه روز مرا برد پیاده سوی مقتل

گه تیغ کشید و به شب تار مرا کشت

بردند به مقتل به برم آل علی را

داغ غم صد لالۀ بی خار مرا کشت

هر روز به یک شعله زد آتش جگرم را

هر لحظه به یک محنت و آزار مرا کشت

من نجل علی بودم و دشمن به همین جرم

با دشمنی حیدر کرار مرا کشت

آن روز که زد خصم به کاشانه ام آتش

فریاد میان در و دیوار مرا کشت

آن شب که عدو از ره کین دست مرا بست

زنجیر و تن عابد بیمار مرا کشت

 (میثم) ز سرشک غم و خون جگر خود

بنویس که منصور جفا کار مرا کشت

*

*
*

مانند کبوتری رها کنج بقیع

خو کرده دلم به گوشه ی دنج بقیع

در شام شهادتِ رییس مذهب

یک گنج، اضافه گشته بر گنج بقیع

***

شاگرد بدِ حضرت صادق  هستم

شرمنده ی مکتب حقایق هستم

حتی اگر از قبر شما دور شوم

من باز همان عاشق سابق هستم

*

*
*

می سوخت بین شعله ها بال و پر تو

آتش نشد شرمنده از موی سر تو

از نعره مستانه یک نامسلمان

آن شب پرید از خواب شیرین دختر تو

دست خدا را باز بستند این جماعت

آقا چه خالی بود جای مادر تو

با رفتن تو آسمان هم گریه می کرد

آن شب نبود عمامه ای روی سر تو

پای برهنه پشت یک مرکب دویدن

نگذاشت نایی در میان پیکر تو

در کوچه های خلوت شهر مدینه

تنها غریبی بود یار و یاور تو

دیدند خیلی داغدار کربلایی

شام غریبان شد به پا در محضر تو

جای هزاران سجدۀ شکرانه دارد

خنجر نیامد بر ضریح حنجر تو

*

*
*

منی که بر همه عالم گره گشا بودم

میان موج مصیبات مبتلا بودم

همیشه غفلت اصحاب دردِسر ساز است

به وقت فتنه چه بی یار و آشنا بودم

کنار منبر من مکتب جدید زدند

در آن غبار زمان چشمۀ هدی بودم

حیققت همه قرآن میان قلب من است

منم که بر همۀ خلق رهنما بودم

شبی که از همه سو ریختند در خانه

فقط به یاد غریبیِ مرتضی بودم

قیام داشتم و ناگهان زمین خوردم

سحر که غرق مناجات با خدا بودم

در آستانۀ در صورتم به جایی خورد

اسیر ضربۀ سیلیِ بی هوا بودم

میان کوچۀ باریک گیر افتادم

شبیه مادر خود زیرِ دست و پا بودم

همین که شعلۀ آتش به دامنم افتاد

نفس نفس زدم و یاد خیمه ها بودم

اگرچه شکر خدا دختری نسوخت ولی

به یاد شام غریبان کربلا بودم

سرم برهنه، شبانه کسی ندید چه شد

به یاد شام و نظرهای بی حیا بودم

کمی ز روضۀ گودال بر سرم آمد

به گیسوان پریشان چو در نوا بودم

نخورد یک نوک نیزه به پیکرم اما

به یاد قاری بالای نیزه ها بودم

*

*
*

همنشین دلِ من زهرِ شرر بار شده

قاتل مادرِ من آن در و دیوار شده

یاد مادر به خدا کرده مرا دلگیرم

قصه‌ی کوچه میانِ دلِ من خار شده

من که در کوچه، زمین خورده به خود می‌پیچم

جگرم سوخته و سخت گرفتار شده

می‌خورم روی زمین خاک شده غمخوارم

صادقِ آلِ علی یکّه و بی‌یار شده

بسکه منصور خورانده به دلم زهرِ ستم

دلِ پژمرده‌ی من زخمی و بیمار شده

آخر از سوز شرر سینه‌ی من می‌سوزد

روز من در نظرم همچو شبِ تار شده

شکر حق روزه‌ی امروز قبولش گردید

عاقبت روزه به زهرِ عدو افطار شده

*

*
*

همان امام غریبی که شانه اش خم بود

به روی شانه ی پیرش غم دو عالم بود

میان صحن حسینیه ی دو چشمانش

همیشه خاطره ی ظهر یک محرم بود

دل شکسته ی او را شکسته تر کردند

شبیه مادر مظلومه اش پر از غم بود

اگر تمام ملائک زگریه می مردند

به پای خانه ی آتش گرفته اش کم بود

حدیث حرمت او را به زیر پا بردند

اگر چه آبروی خاندان آدم بود

شتاب مرکب و بند و تعلل پایش

زمینه های  زمین خوردنش فراهم بود

مدینه بود و شرر بود و خانه ای ساده

چه خوب می شد اگر یک کمی حیا هم بود

امان نداشت که عمامه ای به سر گیرد

همان امام غریبی که شانه اش خم بود

*

*
*

كشید بند طناب و شما زمین خوردی

شبیه مادرتان بی هوا زمین خوردی

 تمام آینه ها ناگهان ترك خوردند

 مگر چه قدر شما با صدا زمین خوردی؟

 چه عاشقانه سر كوچه ی بنی هاشم

 به یاد حضرت خیرالنساء زمین خوردی

 شتاب مركب و زانوی خسته باعث شد

 طیّ مسیر، شما بارها زمین خوردی

 صدای ناله ی زهرا مدینه را لرزاند

 به دست بسته، غریبانه تا زمین خوردی

 دلت شكست و به یاد رقیه افتادی

 خودت برای رضای خدا زمین خوردی

*

*
*

می دویدم پی شان نیمه شب از کوچه تنگ

با دلی خون که به یاد شب صحرا افتاد

یاد آن دخترکی که عقب قافله ای

چشم هایش به دو چشمان عمو تا افتاد

پلک آتش زده اش گرم شد و خوابش رفت

ناقه کوشید نیفتد ولی آن جا افتاد

آسمان تیره، بیابان همه خارستان بود

خواست تا آه کشد از نفس، اما افتاد

عمه، بابا و عمو را همه را کرد صدا

در عوض زجر رسید و به رخش جا افتاد

یک طرف دخترکی دست به روی سر داشت

یک طرف زجر چه ها کرد که از پا افتاد

یک طرف دخترکی دست به پهلو می رفت

یک طرف از سر نیزه، سر بابا افتاد

*

*
*

آتش گرفته بار دگر آشیانه ات

چون شعله ها گرفته ام امشب بهانه ات

هر گوشه ای كه می نگرم خاطرات توست

اینجا پُر است گوشه به گوشه نشانه ات

دیوار و دود و آتش و لبخندهای شوم

حالا شده ست خانه ی من روضه خانه ات

امشب كه كودكان ز پی ام گریه می كنند

افتاده ام به یاد تو و نازدانه ات

یك سو تویی و عمه ام و گریه های او

یك سو كسی كه باز زند تازیانه ات

آخر جدا شد از كفِ تو دامن علی

ای وای من شكسته مگر دست و شانه ات

*
*
*

 

منم آن دل که ز داغ تو به دریا می زد

روضه ات شعله به دامان ثریا می زد

مو سپیدی که دو دستش به طنابی بستند

پیر مردی که نفس در پی آن ها می زد

آن طرف گریه ی طفلان من و در این سو

خنده بر بی كسی ام دشمن زهرا می زد

نیمه جانی كه در آتش پیِ طفلانش بود

شعله وقتی ز در سوخته بالا می زد

آه از آن بزم شرابی که به یادم آورد

داغ آن زخم که نامرد به لب ها می زد

یاد آن طفل که زنجیر تنش مانع بود

تا ببیند که لبِ چوب کجا را می زد

همه ی قدرت خود جمع نمود اما دید

خیزران را به لب زخمی بابا می زد

ترکه اش گاه به رخ گاه به دندان می خورد

در عوض عمه ی ما بود که خود را می زد

*
*
*

ناگهان زلفِ پریشان تو را می گیرند

سر سجاده گریبان تو را می گیرند

تو در این خانه بنا نیست که راحت باشی

چند هیزم سر و سامان تو را می گیرند

وقت نعلین به پا کردن تو یک آن است

چون حسودند همین آنِ تو را می گیرند

دختران تو یقیناً ز کسی ترسیدند

بی سبب نیست که دامان تو را می گیرند

سعی کن بلکه خودت را بکشانی ور نه

ریسمان ها به خدا جانِ تو را می گیرند

*
*
*

شعله ها پشت در خانه ی حق برپا شد
زنده یکبار دگر داغ غم زهرا شد
گویی آتش زدن خانه در اینجا رسم است
خانه هایی که در آن نام علی احیا شد

×××

دست بسته دل شب هستی ما را بردند
پسر فاطمه را بار دگر آزردند
خانه ی فاطمه را بار دگر سوزاندند
بی عمامه پسر شیر خدا را بردند
×××

موسپید است دگر از تب و تاب افتاده
روی دستش چو علی رد طناب افتاده
دیده گریان شده یکبار دگر، مطمئنم
یاد لب تشنگی طفل رباب افتاده
×××

پشت مرکب بخدا از نفس افتاد دگر
نیمه ی شب بخدا از نفس افتاد دگر
پشت مرکب بخدا یاد غم کرببلاست
یاد زینب بخدا از نفس افتاد دگر

*
*
*

آسمان است و زمین دور سرش می گردد

آفتاب است و قمر خاك درش می گردد

این قد و قامت افتاده درخت طوبی است

این محاسن به خدا آبروی دین خداست

این حرم خانه ی زهراست مسوزانیدش

این حسینیه ی دنیاست مسوزانیدش

شعله پشت حرم فاطمه زاده نبرید

پسر فاطمه را پای پیاده نبرید

آی مردم بگذارید عبا بردارد

پیرمرد است و خمیده است عصا بردارد

ببریدش، ببرید از وسط مردم نه

هر چه خواهید بیارید ولی هیزم نه

بگذارید لبش یاد پیمبر بكند

وسط شعله كمی مادر مادر بكند

از مسیری ببریدش كه تماشا نشود

چشمی از این در و همسایه به او وا نشود

اصلاً این مرد مگر پای دویدن دارد؟

پیرمردی كه خمیده است كشیدن دارد؟!

شعله ی تازه به چشمان غمینش نزنید

آسمان است و در این كوچه زمینش نزنید

شاید این كوچه همان كوچه ی زهرا باشد

شاید آن كوچه ی باریك همین جا باشد

شاید این كوچه همان جاست كه زهرا اُفتاد

گر چه هم دست به دیوار شد اما اُفتاد

این قبیله همگی بوی پیمبر دارند

در حسینیه ی خود روضه ی مادر دارند

*
*
*

افتاده خزان در چمن حضرت صادق

یثرب شده بیت الحزن حضرت صادق

افسوس که از آتش زهر ستم خصم

شد  آب تمام  بدن  حضرت  صادق

بالله قسم اهل مدینه نشنیدند

جز حرف خدا از دهن حضرت صادق

افسوس که دیگر عرق مرگ نشسته

بر برگ گل یاسمن حضرت صادق

سر تا به قدم گوش شده شهر مدینه

در آرزوی یک سخن حضرت صادق

جا دارد اگر در غم  آن پیکر رنجور

خون گریه کند پیرهن حضرت صادق

مسموم شد از زهر، ولی زیر سم اسب

پامال  نگردید  تن  حضرت  صادق

گردید درِ غصّه به روی همگان باز

شد بسته چو بند کفن حضرت صادق

قبر و حرم و زائر او هر سه غریبند

در شهر و دیار و وطن حضرت صادق

“میثم” همه گریان حسین اند اگر چه

گریند به یاد محن حضرت صادق

*
*
*

آئینه بود و سنگْ دلش را شكسته بود

عمری به پایِ لحظه ی مرگش نشسته بود

آن شب دلش برای زیارت گرفته بود

از شوقِ وصل، بندِ دل از هم گسسته بود

صادق ترین سروده ی دیوان كردگار

از آن همه دروغ از آن شهر خسته بود

تكرار قصه ی علی و بند و كوچه هاست

روشن ترین دلیل همان دست بسته بود

پای پیاده در پی مركب امام عشق

انگار روی اسب، مغیره نشسته بود

بر خاك خورد و گفت كه ای وای مادرم!

آن شب، شبِ زیارت پهلو شكسته بود

*
*
*

خونین دلی که با تو ستمگر به سر بَرَد

سر می برد، ولیک به خونِ جگر برد

آن جا که هیچ لب به حمایت نگشت باز

مظلوم،  داوری  به  برِ  دادگر  برد

بر خانه ام اگر زدی آتش مرا چه باک

این گونه ارث مادر خود را پسر برد

مزدور خویش را ز چه گفتی که نیمه شب

از  نزد  چند  کودک  لرزان  پدر  برد

کردند دست خویش به سوی خدا بلند

تا بابشان ز دست عدو جان به در برد

دیگر امید آمدن من کسی نداشت

یک  تن  نبود  در  بر  آنان  خبر  برد

ای دادگر! خدای غیور، این روا مدار

تا نام پاک مادر ما، بی پدر برد

*
*
*

نه فقط بادِ خزان برگ و برش را سوزاند

زهر از راه رسید و جگرش را سوزاند

دست و پا می‌زد و ساعات نَفَس‌گیری داشت

لبِ پُرخون، دلِ صدپاره…چه تقدیری داشت

دیده‌ی اهل و عیالش ز غمش دریا بود

كه دگر موقع پرپر زدن آقا بود

گوشه‌ی بستر خود یادِ گذشته می‌كرد

چه قَدَر روضه دمِ رفتنِ او بر پا بود

خانه و دود و در و آتش و دستِ بسته

این همه خاطره ارثِ علی و زهرا بود

اشك می‌ریخت و از غربت حیدر می‌سوخت

از غم میخ در و پهلوی مادر می‌سوخت

یاد می‌كرد از آن لحظه كه جان بر لب بود

پا برهنه دلِ شب پشت سر مركب بود

طاقتش طاق شد و بال و پرش می‌لرزید

تا كه می‌خورد زمین دشمن او می‌خندید

لحظه لحظه كه دگر وقت جدایی می‌شد

رنگ و بوی سخنش كرب‌ و بلایی می‌شد

آه از آن روز كه جان از تن خواهر می‌رفت

سنگ ها بال‌زنان سوی برادر می‌رفت

آسمان ها و زمین داشت به هم می‌پیچید

سمت گودال…یكی دست به خنجر…می‌رفت

ساعتی بعد كه آتش به حرم بر پا شد

همه سرها به روی نیزه‌ی لشكر می‌رفت

خیمه تاراج شد و هر طرفی دست به دست

بینِ گهواره‌ی خالی دلِ مادر می‌رفت

از یتیمان حرم نیز غنیمت بردند

گوشواره كه نه…گیسو پِیِ معجر می‌رفت

نیمه شب با عجله داشت خبر را می‌بُرد

یك نفر در طَمَعِ جایزه با سر می‌رفت

( زمزار )

همچنین ببینید

یا اباصالح

تو، معنى کلمات همیشه زیبایى

( دلنوشته ای برای امام زمان عج ) بهار رویا … شعر از محمد عزیزى …