(غزل عاشقانه)
نشان یار …
سرم به صخره بسایم به چشم اشک آلود
جهــانِ بـی تو برایـم بگشتـه دود اندود
زمانه در گذر است و سرم بسامان نیست
فــراق روی تو پیـرم نمود و درد افزود
امــان زجـور حســودان روی ماهـت یار!
در این سرای کهن، روشنی ز رویت بود
کنون به میکده ی رهروان نهادم روی
کـــه درد بــی خبــری را، بــر آورم بهبـود
من از حــوالی درگـــاه و کوی جانانم
خوشم بر این که، پر آرم به سوی یارم زود
مرا به غیــر تو جـانا! چه حاجتی دیگر
کـه در جبیـن تو چون گم نمــوده ام مقصود
نشان خود، بنشـــان بر سر دل الیـــار
کـــه تـا به روز قیــامت، تو را کنـــد معبود
الیار (جبار محمدی)
برچسب هاابیات الیار (جبار محمدی) اشعار الیار (جبار محمدی) اشعار زیبا اشعار و سروده های دلنشین الیار الیار (جبار محمدی) بیت زیبا جبار محمدی دفتر اشعار الیار (جبار محمدی) دلنوشته دلنوشته های الیار (جبار محمدی) دلنوشته های سایت زمزار سایت دلنوشته سایت شعر سایت غزل سروده سروده های الیار (جبار محمدی) سروده های عارفانه شاعرانه ها شعر شعر زیبا شعر زیبا و دلنشین شعر زیبا و عارفانه شعر و سروده زیبا غزال غزل غزل غزل زیبا و دلنشین غزل عاشقانه غزلیات الیار (جبار محمدی) نشان یار