(شعر زیبا)
خواستم زنده بمانم، غم دوران نگذاشت … (دلنوشته)
خواستم زنده بمانم غم دوران نگذاشت
خواستم غم نخورم قصه ی هجران نگذاشت
خواستم دست به هر کار خلافی بزنم
آیه ی خوف و فمن یعمل قرآن نگذاشت
خواستم صاحب زر گردم و سر نیزه ی زور
مرگ چنگیز به یاد آمد ومیدان نگذاشت
خواستم بهر دو نان منت دونان بکشم
پاسخ مور به پیغام سلیمان نگذاشت
خواستم از خم شادی دوسه جا می بزنم
غم آن خسته دل بی سرو سامان نگذاشت
خواستم کاخ بسازم که کشد سربه فلک
دیدن کوخ نشینان بیابان نگذاشت
خواستم سفره ی شاهانه بچینم به طرب
یاد آن گرسنه ی سربه بیابان نگذاشت
خواستم شعر بگویم که بخندند همه
ناله ی بیوه زن و اشک یتیمان نگذاشت
خواستم جامه ی نو پوشم و نوشم می ناب
یاد لرزیدن سرمای زمستان نگذاشت
نفس می خواست مرا منحرف از راه کند
فطرتم برسر عقل آمد و وجدان نگذاشت
یاس آمد که برد از دل ژولیده امید
رحمت واسعه ی خالق سبحان نگذاشت
( زمزار )