حاجی مراد

داستانک؛ حاجی مراد

( داستان های کوتاه )

داستانک؛ حاجی مراد

حاجی‌مراد، به چابکی، از سکّوی دکّان پایین جَست. کمرچینِ قبای بخور خود را تکان داد، کمربند نقره‌اش را سفت کرد، دستی به ریش حنابسته‌ی خود کشید؛ حسن، شاگردش را صدا زد، با هم دکّان را تخته کردند؛ بعد از جیبِ فراخ خود، چهار قران درآورد، داد به حسن، که اظهار تشکّر کرد، و با گام‌های بلند، سوت‌زنان، مابین مردمی که در آمد و شد بودند، ناپدید گردید.
حاجی، عبای زردی که زیر بغلش زده بود، انداخت روی دوشش. به اطراف نگاه کرد و سلّانه‌سلّانه به راه افتاد. هر قدمی که برمی‌داشت، کفش‌های نوِ او غِزغز صدا می‌کرد. در میان راه، بیش‌ترِ دکّان‌دارها به او سلام و تعارف می‌کردند و می‌گفتند: «حاجی! سلام. حاجی! احوالت چه طور است؟! حاجی! خدمت نمی‌رسیم … .»

از این حرف‌ها، گوش حاجی پر شده بود و یک اهمّیّت مخصوصی به لغت «حاجی» می‌گذاشت! به خودش می‌بالید و با لب‌خند بزرگ‌منشی جواب سلام می‌گرفت. این لغت، برای او حکم یک لقب را داشت، در صورتی که خودش می‌دانست که به مکّه نرفته بود! تنها وقتی که بچّه بود و پدرش مرد، مادر او مطابق وصیّت پدرش، خانه و همه‌ی دارایی آن‌ها را فروخت، پول طلا کرد و بنه‌کن رفتند به کربلا. بعد از یکی – دو سال، پول‌ها خرج شد و به گدایی افتادند. تنها حاجی به هزار زحمت، خودش را رسانده بود به عمویش در همدان. اتّفاقاً عموی او مُرد و چون وارث دیگری نداشت، همه‌ی دارایی او رسیده بود به حاجی و چون عمویش در بازار معروف به حاجی بود، این لقب هم با دکّان به او ارث رسیده بود! او در این شهر، هیچ خویش و قومی نداشت، دو – سه بار هم جویای حال مادر و خواهرش که در کربلا به گدایی افتاده بودند، شده بود؛ امّا از آن‌ها هیچ خبر و اثری پیدا نکرده بود.

دو سال می‌گذشت که حاجی، زن گرفته بود؛ ولی از طرفِ زن، خوش‌بخت نبود. چندی بود که میان او و زنش، پیوسته جنگ و جدال می‌شد. حاجی همه چیز را می‌توانست تحمّل کند، مگر زخم‌زبان و نیش‌هایی که زنش به او می‌زد؛ و او هم برای این که از زنش چشم‌زهره بگیرد، عادت کرده بود او را اغلب می‌زد! گاهی هم از این کار خودش پشیمان می‌شد، ولی در هر صورت، زود روی یک‌دیگر را می‌بوسیدند و آشتی می‌کردند. چیزی که بیش‌تر حاجی را بدخلق کرده بود، این بود که هنوز بچّه پیدا نکرده بود. چندین بار دوستانش به او نصیحت کرده بودند که یک زن دیگر بگیرد، امّا حاجی گول‌خور نبود و می‌دانست که گرفتن یک زن دیگر، بر بدبختی او خواهد افزود. از این رو، نصیحت‌ها را از یک گوش می‌شنید و از گوش دیگر بیرون می‌کرد. وانگهی زنش هنوز جوان و خوش‌گل بود و بعد از چند سال با هم انس گرفته بودند و خوب یا بد زندگی را یک جوری به سر می‌بردند. خود حاجی هم هنوز جوان بود. اگر خدا می‌خواست به آن‌ها بچّه می‌داد. از این جهت، حاجی مایل نبود که زنش را طلاق بدهد، ولی این عادت هم از سر او نمی‌افتاد: زنش را می‌زد و زن او هم بدتر لج‌بازی می‌کرد؛ به خصوص از دی‌شب میانه‌ی آن‌ها سخت شکرآب شده بود.

حاجی همان طور که تخمه‌ی هندوانه می‌انداخت در دهنش و پوست دولپّه‌کرده‌ی آن را جلوی خودش تف می‌کرد، از دهنه‌ی بازار بیرون آمد. هوای تازه‌ی بهاری را تنفّس کرد. به یادش افتاد حالا باید برود به خانه، باز اوّل کش‌مکش! یکی او بگوید و دو تا زنش جواب بدهد و آخرش به کتک‌کاری منجر بشود! بعد شام بخورند و به هم چشم‌غرّه بروند، بعد از آن هم بخوابند! شب جمعه هم بود. می‌دانست که امشب زنش سبزی پلو درست کرده. این فکر‌ها از سر او می‌گذشت. به این سو و آن سو نگاه می‌کرد. حرف‌های زنش را به یاد آورد: «برو برو، حاجی‌دروغی! تو حاجی هستی؟! پس چرا خواهر و مادرت در کربلا از گدایی هرزه شدند؟! من را بگو که وقتی مشدی‌حسین صرّاف از من خواست‌گاری کرد، زنش نشدم و آمدم زن توِ بی‌قابلیّت شدم! حاجی‌دروغی!».

چند بار لب خودش را گزید و به نظرش آمد اگر در این موقع زنش را می‌دید، می‌خواست شکم او را پاره بکند! در این وقت، رسیده بود به خیابان بین‌النّهرین. نگاهی کرد به درخت‌های بید که سبز و خرّم در کنار رودخانه درآمده بودند. به فکرش آمد خوب است فردا که جمعه است از صبح با چند نفر از دوستان خودمانی، با ساز و دم و دست‌گاه بروند به درّه‌ی مرادبک و تمام روز را در آن جا بگذرانند. اقلّاً در خانه نمی‌ماند که هم به او و هم به زنش بد بگذرد!

رسید نزدیک کوچه‌ای که می‌رفت به طرف خانه‌شان. یک‌مرتبه به نظرش آمد که زنش از پهلوی او گذشت! رد شد و به او هیچ اعتنایی نکرد! آری، این زن او بود! نه این که حاجی، مانند اغلب مردها، زن را از پشت چادر می‌شناخت؛ ولی زنش یک نشان مخصوصی داشت که در میان هزار تا زن، حاجی به آسانی زن خودش را پیدا می‌کرد! این زن او بود. از حاشیه‌ی سفید چادرش او را شناخت! جای تردید نبود؛ امّا چه طور شده بوده که باز بدون اجازه‌ی حاجی، این وقت روز از خانه بیرون آمده بود؟ درِ دکّان هم نیامده بود که کاری داشته باشد. آیا به کجا رفته بود؟!

حاجی، تند کرد. دید بلی، زن اوست! حالا به طرف خانه هم نمی‌رود! ناگهان از جا در رفت. نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. می‌خواست او را گرفته، خفه بکند. بی‌اختیار داد زد: «شهر بانو!» آن زن رویش را برگردانید و مثل چیزی که ترسیده باشد، تندتر کرد. حاجی را می‌گویی، سر از پا نمی‌شناخت! آتش گرفته بود! حالا زنش بدون اجازه‌ی او از خانه بیرون آمده هیچ، آن وقت صدایش هم که می‌زد، به او محل نمی‌گذارد! به رگ غیرتش برخورد. دوباره فریاد زد: «آهای! با تو هستم! این وقت روز کجا بودی؟! بایست تا بهت بگویم!» زن ایستاد و بلند گفت: «مگر فضولی؟! به تو چه؟! مردکه‌ی جلنبری! حرف دهنت را بفهم! با زن مردم چه کار داری؟! الان حقّت را به دستت می‌دهم! آهای مردم! به دادم برسید. ببینید این مردکه‌ی مست‌کرده از جان من چه می‌خواهد؟ به خیالت شهر بی‌قانون است؟! الان تو را می‌دهم به دست آژان … آهای آژان…! ».
درِ خانه‌ها، تک‌تک باز می‌شد! مردم از اطراف به دور آن‌ها گرد آمدند و پیوسته به گروه آن‌ها افزوده می‌شد. حاجی، رنگ و رویش سرخ شده، رگ‌های پیشانی و گردنش بلند شده بود! حالا در بازار سرشناس است! مردم هم دوپشته ایستاده‌اند و آن زن، رویش را سخت گرفته، فریاد می‌زند: «آقای آژان! ».

حاجی، جلوِ چشمش تیره و تار شد. پس رفت، پیش آمد و از روی چادر، یک سیلی محکم زد به آن زن و می‌گفت: «بی‌خود … بی‌خود صدای خودت را عوض نکن! من از همان اوّل تو را شناختم. فردا … همین فردا طلاقت می‌دهم! حالا برای من پایت به کوچه باز شده؟ می‌خواهی آب روی چندین و چند ساله‌ی مرا به باد بدهی؟! زنیکه‌ی بی‌شرم! حالا نگذار رو به روی مردم بگویم. مردم! شاهد باشید این زنیکه را فردا طلاق می‌دهم! چند وقت بود که شک داشتم، هی خودداری می‌کردم، دندان روی جگر می‌گذاشتم، امّا حالا دیگر کارد به استخوان رسیده! آهای مردم! شاهد باشید زن من نانجیب شده! فردا … آهای مردم! فردا … ».
زن رو به مردم کرده: «بی غیرت‌ها! شماها هیچ نمی‌گویید؟! می‌گذارید این مرتیکه‌ی بی سر و پا، میان کوچه، به عورت مردم دست‌اندازی کند؟! اگر مشدی حسین صرّاف این جا بود، به همه‌تان می‌فهماند. یک روز هم از عمرم باقی باشد، تلافی‌ای بکنم که روی نان بکنی، سگ نخورد! یکی نیست از این مرتیکه بپرسد: “ابولی! خرت به چند است؟!” کی هست که خودش را داخل آدمی‌زاد می‌کند؟! برو … برو … آدمِ خودت را بشناس. حالا پدری ازت دربیاورم که حظ بکنی! آقای آژان…! ».

دو – سه نفر میان‌جی پیدا شدند. حاجی را به کنار کشیدند. در این بین، سر و کلّه‌ی آژانی نمایان شد. مردم، پس رفته، حاجی‌آقا و زنِ چادرحاشیه‌سفید، با دو – سه نفر شاهد و میان‌جی به طرف نظمیّه روانه شدند. در میان راه، هر کدام حرف‌های خودشان را برای آژان تکرار کردند! مردم هم، ریسه شده، به دنبال آن‌ها افتاده بودند تا ببینند آخرش کار به کجا می‌انجامد؟!

حاجی، خیس عرق، هم‌دوش آژان، از جلوِ مردم می‌گذشت و حالا مشکوک هم شده بود! درست نگاه کرد، دید کفشِ سگک‌دار آن زن و جوراب‌هایش، با مال زن او فرق داشت! نشانی‌هایی هم که آن زن به آژان می‌داد، همه درست بود: او زن مشدی‌حسین صرّاف بود که می‌شناخت! پی برد که اشتباه کرده است، امّا دیر فهمیده بود. حالا نمی‌دانست چه خواهد شد؟! تا این که رسیدند به نظمیّه، مردم بیرون ماندند. حاجی و آن زن را آژان، وارد اتاقی کرد که در آن دو نفر صاحب‌منصبِ آژان پشت میز نشسته بودند. آژان، دست را به پیشانی گذاشته، شرح گزارش را حکایت کرد و بعد خودش را کنار کشید، رفت پایین اتاق ایستاد. رییس رو کرد به حاجی:
– اسم شما چیست؟
– آقا! ما خانه‌زادیم! کوچکیم! اسم بنده حاجی‌مراد. همه‌ی بازار مرا می‌شناسند.
– چه کاره هستید؟
– رزّاز. در بازار دکّان دار. هر فرمایشی که داشته باشید، اطاعت می‌کنم.
– آیا راست است که شما نسبت به این خانم بی‌احترامی کرده‌اید و ایشان را در کوچه زده‌اید؟
– چه عرض بکنم؟! بنده گمان می‌کردم که زن خودم است!
– به کدام دلیل؟!
– حاشیه‌ی چادرش سفید است.
– خیلی غریب است! مگر صدای زن خودتان را نمی‌شناسید؟!
حاجی آهی کشید: «آخر شما که نمی‌دانید زن من چه آفتی است! زنم، نوای همه‌ی جانوران را درمی‌آورد! وقتی که از حمّام درمی‌آید، به صدای همه‌ی زن‌ها حرف می‌زند. ادای همه را درمی‌آورد. من گمان کردم می‌خواهد مرا گول بزند! صدای خودش را عوض کرده! ».
زن: «چه فضولی‌ها! آقای آژان! شما که شاهد هستید توی کوچه رو به روی صد کرور نفوس به من چک زد. حالا یک مرتبه موش‌مرده شد! چه فضولی‌ها! به خیالش شهر هرت است! اگر مشدی‌حسین بداند، حقّت را می‌گذارد کف دستت! با زن او؟! آقای رییس…! ».
رییس: «خوب خانم! با شما دیگر کاری نداریم. بفرمایید بیرون تا حساب حاجی‌آقا را برسیم! ».
حاجی: «و الله غلط کردم! من نمی‌دانستم. اشتباهی گرفتم. آخر من رو به روی مردم، آب رو دارم! ».
رییس چیزی نوشته، داد به دست آژان. حاجی را بردند جلوِ میز دیگر. اسکناس‌ها را با دست لرزان شمرد، به عنوان جریمه روی میز گذاشت. بعد به هم‌راهی آژان، او را بردند جلوِ درِ نظمیّه. مردم، ردیف ایستاده بودند و درگوشی با هم پچ‌پچ می‌کردند. عبای زرد حاجی را از روی کولش برداشتند و یک نفر تازیانه به دست، آمد کنار او ایستاد. حاجی، از زور خجالت، سرش را پایین انداخت و پنجاه تازیانه، جلوِ مردم به او زدند؛ ولی او خم به ابرویش نیامد!
وقتی که تمام شد، دست‌مال ابریشمیِ بزرگی از جیب درآورد. عرق روی پیشانی خودش را پاک کرد. عبای زرد را برداشته، روی دوش انداخت. گوشه‌ی آن به زمین کشیده می‌شد. سر به زیر، روانه‌ی خانه شد و کوشش می‌کرد پایش را آهسته‌تر روی زمین بگذارد تا صدای غزغز کفش خودش را خفه بکند! دو روز بعد حاجی زنش را طلاق داد!

صادق هدایت … پاریس، ۴ تیرماه ۱۳۰۹

( بیتوته )

همچنین ببینید

مرد

( داستانک ) مرد سنگ شکن

( داستان های کوتاه ) داستانک جالب «مرد سنگ شکن» روزي روزگاري سنگ شکن فقیري …