یا حسین

(دلنوشته) وسط کشف کودکانه‌ من، موج زنجیر‌ها تلاطم کرد

( دلنوشته زیبا )

قبله آخرالزمانی‌ها … شعر از احمد بابایی

وسط کشف کودکانه‌ی من
موج زنجیر‌ها تلاطم کرد

خیمه آتش گرفت عصر دهم
کفش من راه خانه را گم کرد

پابرهنه به خانه برگشتم.
خواهرم پاک کرد اشکم را

داد قولی که کفش نو بخریم
خواهرم گفت: او کریم است و

زیر دِین کسی نمانده کریم
کربلا می‌روی به‌زودی‌ها.

شب میلاد، کربلا بودیم
یک خیابان ستاره‌باران بود

خواهرم، چون کبوتران حرم
سرِ خوان کریم، مهمان بود

کربلا را ندید خواهر من.
یک خیابان، مسیر خوشبختی

بزم دیدار نوکر و ارباب
یک خیابان، تلاقی دو حرم

یک طرف مهر، یک طرف مهتاب
هرطرف رو کنی خدا پیداست.

یک طرف مهر بود و قهر فرات
یک طرف ماه بود با مشکش

دست بر سینه، زائری آرام
عکس سلفی گرفت با اشکش

شب میلاد و گریه؟! عاشق بود!.
به سپید و سیاه، خرده مگیر

اهل اشک از قبیله‌ی ابرند
خادمان تو هر چقدر صبور

زائران، همچو رعد بی‌صبرند
زائران، بی بهانه می‌گریند.

این عجب نیست زائران حسین
با دل شاد گریه می‌کردند

پدر و جدّ و مادرش، چون ما
شب میلاد گریه می‌کردند

گریه‌دار است «نام» او حتی!.
چمدانم پر از شکایت بود

گِله‌ها داشتم، ولی حالا
همه‌ی شعرهام یادم رفت!

آه…‌ ای یار خوش قد و بالا
شاعرت را به قتلگاه بکش.

پیرمرد از عشایر کوفه
دید در کنج میکده مستم

«اِشربِ المای!‌ها هَلابیکُم»
داد لیوان آب در دستم

یاد طفل رباب افتادم.
بین دو رود، زندگی، جاری‌ست

در تلاقی ماه با خورشید
نوعروسی عفیف، لب وا کرد

«بله» تا گفت، عطر سیب وزید
کِل کشیدند ایل امّ‌وهب.

در دفاع از حرم، به میدان رفت
گفت: امروز جای ماندن نیست

عاقد، انگار روضه‌خوان شده بود
رفت داماد و نوعروس گریست!

باغ گل گشت خیمه قاسم….
ارمنی بود و دومین سفرش

گنبد ماه را نشان می‌داد
دم باب‌الحسن هیاهو بود

او که قنداقه را تکان می‌داد
همسرش چند سال نازا بود.

عشق را با فُلوس می‌سنجد!
عقل، سرگرم فقر و صرّافی‌ست

جای سوغات، وقت برگشتن
یک بغل از ضریح او کافی ست

هرگز از کربلا کفن نخرید!.
این خیابان که قلب تاریخ است

قبله‌ی آخرالزمانی‌هاست
یکی از پشت سر، صدایم کرد

لهجه‌اش مثل آسمانی‌هاست
«حججی» بود با همان لبخند.

زُل زد و شربتی تعارف کرد
در گلو ردّ بغض شیرینی

ناگهان ساعت حرم می‌خواند
غزلی با صدای «آوینی»

«تو مپندار کربلا شهری‌ست…».
بسکه مشتاق مَصرعت بودم

مِصرعی هیئتی، به شعر وزید
«همه‌جا کربلاست» تا محشر

کوریِ چشم ابن‌سعد و یزید
خبری از سنان و خولی نیست.

یک خیابان که خلق می‌بینند
شهدا را کنار پیر خمین

پرچم سرخ می‌زند فریاد
رحمه‌الله واسعه‌ست حسین

«کوثری» باز روضه می‌خوانَد.
کربلا خاک نیست‌ای مردم!

بلکه جغرافیای تاریخ است
گودیِ قتلگاه، در باطن

روضه‌ی یثرب و در و میخ است
فاطمه روی خاک افتاده….

زائران تو بعد عصر دهم
همه در قتلگاه افتادند

نسل در نسل، سمت کرب و بلا
پابرهنه به راه افتادند

راستی! از رقیّه‌ات چه خبر؟!.
چشم تا کار می‌کند اینحا

روضه‌ی فاش، بر زمین مانده
دلم از روضه برنمی‌گردد

همچو پایی که روی مین مانده
باز شد راه کربلا با «خون» ….

یادم آمد که دور او پُر بود
از هیاهوی قوم تکفیری!

چقدَر روضه، غیر تکراری‌ست!
باز هم یک گریز تصویری:

ازدحام است دور شش گوشه….
سینه‌اش پاره‌پاره، چون کندوست

شوکران را عسل گرفته حسین
گفتم اصغر کجاست؟ رندی گفت:

کودکش را بغل گرفته حسین
از سرِ اصغرش سؤال مکن!.

شب میلاد، کربلا غوغاست
هرکه در کربلاست خوشبخت است

کودکان، پابرهنه، دور حرم‌
می‌دوند و خیالشان تخت است

که یکی هست خواهری بکند.
«کربلا» زینبیّه‌ی زهراست!

چشم‌هایم به خیمه‌گاه افتاد
رفت از کربلا به «کوفه»، دلم

کاروان، دست‌بسته، راه افتاد
«دَخَلَتْ زَینَبُ عَلَی ابْنِ‌زیادْ».

شب میلاد یا که عصر دهم
صبح صادق، غروب گودال است

شعر من «تلّ زینبیّه» شده
دل من بس‌که رو به گودال است

دست و پا می‌زنی هنوز، حسین!.
در قنوتش سکوت کرده اگر

غزلی سربریده می‌خوانَد
جای اذن دخول، شاعر تو

ایستاده، قصیده می‌خواند!
شاعرت را ببخش… دیوانه‌ست!

*

*

احمد بابایی

( زمزار )

همچنین ببینید

یا اباصالح

تو، معنى کلمات همیشه زیبایى

( دلنوشته ای برای امام زمان عج ) بهار رویا … شعر از محمد عزیزى …