داستان جوان و راز خوشبختی

جوان و راز خوشبختی

داستان جوان و راز خوشبختی

شخصی بود، عاقل و فرزانه او پسرش را برای یافتن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان یک ماه و ده روز در صحرا راه رفت تا که به قصر زیبای در فراز قلۀ کوهی رسید. در آنجا مرد خردمندی زنده گی می کرد که در جستجویش بود.

پسر جوان به عوض اینکه با یک مرد دانشمند روبرو شود وارد تالاری شد که جنب وجوش بسیاری در آن وجود داشت، فروشندگان در رفت و آمد بودند،مردم درگوشه ها با هم صحبت می کردند، آرکستر کوچک، موسیقی لطیفی می نواخت که گوش هارا نوازش می داد وبالای یک میز انواع واقسام خوردنی های لذیذ چیده شده بود… خردمند با این وآن در صحبت بود. جوان ناگزیر دوساعت به انتظار نشست تا نوبتش رسید.

خردمند با حوصله ودقت به سخنان جوان که دلیل آمدن و ملاقاتش را توضیح می داد گوش داد وبه اوگفت ؛ دوساعت در قصر گردش نما وبعد نزدم بیا. ونیزدر یک قاشق دو قطره روغن ریخت وبه اوداد وگفت:” در تمام مدت گردش این قاشق را به دست داشته باشید وکاری نکنید که روغنش بریزد”.

جوان پله های بالا و پایین قصررا در مدت دوساعت بدون این که چشمانش از قاشق دور باشد، پیمود؛ وبعد نزد خردمند باز گشت.

مرد خردمند از او پرسید:”آیا قالین های افغانی را که دراتاق ها فرش بود دیدید؟ آیاباغی را که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد ومدارک ارزشمند مرا که روی پوست های آهو نگاشته شده اند دیدید؟”

جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده،تنها فکرم این بوده که قطرات روغنی را که شما در قاشق به من سپرده بودید حفظ کنم.

خردمند گفت: خُب،پس برگرد وشگفتی های دنیای من را بشناس، آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه یی را که درآن سکونت دارد بشناسد.

مرد جوان این باردر کاخ به گردش پرداخت، در حالی که همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت وتوجه کامل آثار هنری راکه زینت بخش دیوارها وسقف ها بود می نگریست. او باغ ها وکوهستان های اطراف اورا دید، ظرافت گل ها ودقتی را که در نصب آثار هنری در مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند باز گشت همه چیزهایی که دیده بود باجزئیات برای او توصیف نمود.

خردمند پرسید:پس آن دوقطره روغنی را که به تودر قاشق سپرده بودم کجاست؟ جوان قاشق را نگاه کرد ومتوجه شد که روغنها ریخته است.

آن وقت مرد خردمند به طرفش روگشتاند وگفت:

“راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه دوقطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی.”

(3 نسل)

مجله تفریحی زمزار

همچنین ببینید

خنده زیبا

جملاتی زیبا برای شاد بودن

( جملات زیبا ) جملاتی زیبا برای شاد بودن صبح آمده تا عشق بکارد باران …