جمله های احساسی از حسین پناهی؛
اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند !
دیگر گوسفند نمی درند ، به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند . . .
::
::
می دانی . . . !؟
به رویت نیاوردم . . . !
از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما ”
فهمیدم پای ” او ” در میان است . . .
::
::
به ما میگفتند نباید پپسی بخورید، گناه دارد!
::
::
وقتی به تهران آمدم، اولین کاری که کردم، از یک دست فروشی یک پپسی گرفتم. درش تالاپ صدا کرد و باز شد. بعد که خوردم دیدم خیلی شیرین است.
آن روز نتیجه گرفتم که گناه شیرین است…
::
::
مگه اشک چقدر وزن داره . . . ؟
که با جاری شدنش ، اینقدر سبک می شیم . . .
::
::
بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت . . .
::
::
این روزها به جای ” شرافت ” از انسان ها ، فقط ” شر ” و “ آفت ” می بینی !
::
::
می دانی یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی “تـعطیــل است” و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !
::
::
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی . . . ؟
::
::
راستی ، دروغ گفتن را نیز ، خوب یاد گرفته ام . . . !
” حال من خوب است ، خوبِ خوب . . . ”
::
::
می دونی “بهشت ” کجاست ؟
یه فضای چند وجب در چند وجب !
بین بازوهای کسی که دوستش داری . . .
::
::
ماندن به پای کسی که دوستش داری ، قشنگ ترین اسارت زندگی است !
::
::
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که :
پدر تنها قهرمان بود .
عشق ، تنها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نقطه ى زمین ، شانه های پدر بود . . .
بدترین دشمنانم ، خواهر و برادر های خودم بودند . . .
تنها دردم ، زانو های زخمی ام بودند .
تنها چیزی که میشکست ، اسباب بازی هایم بود و معنای خداحافظ ، تا فردا بود . . . !
::
::
وقتی کسی اندازت نیست ، دست به اندازه ی خودت نزن . . .
::
::
مگه اشک چقدر وزن داره…؟
که با جاری شدنش ، اینقدر سبک می شیم
::
::
اجازه . . . !
اشک سه حرف ندارد ، اشک خیلی حرف دارد !
::
::
این روزها ” بی ” در دنیای من غوغا میکند !
بی کس ، بی مار ، بی زار ، بی چاره بی تاب ، بی دار ، بی یار ،
بی دل ، بی ریخت ، بی صدا ، بی جان ، بی نوا
بی حس ، بی عقل ، بی خبر ، بی نشان ، بی بال ، بی وفا ، بی کلام
، بی جواب ، بی شمار ، بی نفس ، بی هوا ، بی خود ، بی داد ، بی روح
، بی هدف ، بی راه ، بی همزبان
بی تو ، بی تو ، بی تو . . .
::
::
به ساعت نگاه می کنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم
سوسوی چند چراغ مهربان
وسایه های کشدار شبگردانه خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری!از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم
سالهاست که مرده ام .
::
::
می کوشم غم هایم را غرق کنم اما بی شرف ها یاد گرفته اند شنا کنند . . .
(برترین ها)