مظاهر مصفا

شعرهایی زیبا از استاد مظاهر مصفا

( دلنوشته های عاشقانه )

شعرهایی زیبا از استاد مظاهر مصفا

بگذار تا بگریم 

بگذار تا بگریم بر دامن شب ای شب

 بگذار تا بسوزم در آتش تب ای شب

افسرده و نزارم چندان جگر ندارم

تا از جگر برآرم فریاد یارب ای شب

بی تابم و نیابم از هیچ سو مفرّی

 می پویم و نجویم ملجا و مهرب ای شب

افتاده ایم بی تاب با دیدگان بی خواب

از روزگار کژتاب وز نحس کوکب ای شب

لب بستم از شکایت تا کس نداندم درد

جانم رسید صد بار از درد بر لب ای شب

هم بیشتر پریشان هم بیشتر نزارم

هم بیشتر نژندم از هر  شب امشب ای شب

*

*

*

( شعر دریغ )

به خود گفتم از عمر رفته چه ماند؟

دل خسته لرزید و گفتا دریغ

به دل گفتم از عشق چیزیت هست؟

بگفتا که هست آری اما دریغ

بلی از من و عمر ناپایدار

نمانده ست بر جای الا دریغ

شب و روزها و مه و سالها

گذشتند و ماندند برجا دریغ

رسیدند هر روز و شب با فسوس

گذشتند هر سال و مه با دریغ

رسیبدند و گفتم فسوسا فسوس

گذشتند و گفتم دریغا دریغ

*

*

*

شعر هیچ

مردی ز شهر هرگزم از روزگار هیچ

جان از نتاج هرگز تن از تبار هیچ

از شهر بی‌کرانه هرگز رسیده‌ام

تا رخت خویش باز کنم در دیار هیچ

از کوره راه هرگز و هیچم مسافری

در دست خون هرگز و در پای خار هیچ

در دل امید سرد و به سر آرزوی خام

در دیده اشک شاید و بر دوش بار هیچ

در کام حرف بود و به لب قصّه مگر

بر جبهه نقش کاش و به چهره نگار هیچ

دنبال آب زندگی از چشمه‌سار مرگ

جویای نخل مردمی از جویبار هیچ

دست از کنار شسته، نشسته میان موج

پا بر سر جهان زده سر در کنار هیچ

اصلی گسسته مانده تهی از امید وصل

فرعی شکسته گشته پر از برگ و بار هیچ

خون ریخته ز دیده، شب و روز و ماه و سال

در پای شغل هرگز و در راه کار هیچ

*
*

*

مرا کشت

آه و دریغا که چرخ پیر مرا کشت

گردش گردونک حقیر مرا کشت

دهر زبونی پسند چونکه نکردم

بندگی خواجه و امیر، مرا کشت

دید که مردیم هست و فحلی و رادی

سعتری چرخ زن پذیر مرا کشت

تیغ جوانمردکُش کشید و بسی جست

دید کسی نیست ناگزیر مرا کشت

گفتم بالله گناه نیست مرا گفت

هست و چو گرگ بهانه گیر مرا کشت

با همه بینایی ام به گردش گیتی

گیتی بی دیده ی ضریر مرا کشت

کشتی عمرم میان بحر حوادث

بسکه زبر گشت و گشت زیر مرا کشت

خست مرا رنج لیک زود مرا خست

کشت مرا درد لیک دیر مرا کشت

غصه ی امروز روز و بیم ز فردا

خاطره های دی و پریر مرا کشت

آخر صفرا به سر برآمد و آخر

زردی رخسار چون زریر مرا کشت

آه که در این زمان روبه پرور

سرکشی طبع همچو شیر مرا کشت

وای که در روزگار گرسنه چشمان

سیردلی های چشم سیر مرا کشت

هیچ نبست این سر بهوش مرا بست

هیچ نکشت این دل هژیر مرا کشت

نیست غمم گر به روزگار جوانی

 گردش این روزگار پیر مرا کشت

فارغ از اندیشه ی اسیری خویشم

حسرت این ملت اسیر مرا کشت

غم ز کم خویش و بیش خلق ندارم

غصه ی این مردم فقیر مرا کشت

*

*

*

*

هرکه با بلا پنجه می کند

 پنجه های خود رنجه می کند

دست کی برد ناتوان اگر

پنجه با قوی پنجه می کند؟

باز دیو شب شد بلای من

 باز وای دل باز وای من

باز یک جهان ظلمت و بلا

خیمه می زند در سرای من

در سکوت شب اوفتد به هم

های و هوی دل هوی و های من

ناله می کنم من برای دل

نوحه می کند دل برای من

شب رسید و من باز در تبم

می رسد ز ره رنج هر شبم

جوش می زند چشمه ی غمم

شعله می کشد آتش تبم

باز گرگ غم روبروی من

پنجه می زند در گلوی من

شحنه ی بلا پیش چشم من

سنگ می زند بر سبوی من

آمد از درم میهمان غم

باز من شدم میزبان غم

هرکه غم همی جستجو کند

گو بجوید از من نشان غم

آتش افکند غم به جان من

آتش افکنم من به جان غم

در دل بلا خانه می کنم

کارهای دیوانه می کنم

در دهان غم دست می برم

زلف شیر را شانه می کنم

باز مرغ شب وای می کند

هوی می کند های می کند

درد می برد ناله می کشد

بانگ می زند وای می کند

رنج کهنه تکرار می کند

شور تازه برپای می کند

شرح عشق جانسوز می دهد

یاد یار خودرای می کند

دود سینه در دیده می زند

 خون دیده در نای می کند

یاد رنج سی ساله می کنم

آه می کشم ناله می کنم

روی آسمان پرده می کشم

مه نهفته در هاله می کنم

خون دیده بر روی می زنم

شنبلید را لاله می کنم

هرکه با بلا پنجه می کند

پنجه های خود رنجه می کند

دست کی برد ناتوان اگر

پنجه با قوی پنجه می کند؟

دیده بر رخم آب می زند

گریه ام ره خواب می زند

اشک گویدم با شب سیه

 صبر کن که مهتاب می زند

(استاد مصفا)

*

*

*

مه و سالها هرچه بر ما گذشت

طرب کاه و اندوه افزا گذشت

شب و روزها از پی یکدگر

امید افکن و عمر فرسا گذشت

مه و سال با ای فسوسا رسید

شب و روز با ای دریغا گذشت

رسید از غم و درد جانم به لب

به من لحظه و ساعتی تا گذشت

غم هستی من- که جز غم نداشت

شتابان رسید و شکیبا گذشت

اگر بود شادی- که هرگز نبود

چو برق آمد و برق آسا گذشت

چه حاصل ز دیروز و امروز من

که این هر دو در فکر فردا گذشت

نداند کسی جز من و روز و شب

که بر من چه روز و چه شبها گذشت

به شبهای عمرم که از دیرباز

به یاد تو ای ماه سیما گذشت

ز خود پرسم آیا سپیده دمید

شب هجر باقی بود یا گذشت

به خود گویم از بهر تسکین درد

اگرچند درد از مداوا گذشت

مخور غم که گویا سپیده دمید

شب تیرۀ هجر گویا گذشت

مخور غم که این زندگی هرچه بود

بد و خوب یا زشت و زیبا گذشت

بلی عمر من روز و شب سال و ماه

بسی سخت بگذشت اما گذشت

گذشتم ز هستی که در روزگار

توان رستن از هر غمی با گذشت

ز مهر تن توبه سوز تو نیز

گذشتیم و شوق تمنا گذشت

تواند کشد دست از ناکسی

کسی کز سر جمله دنیا گذشت

ستم هرچه کردی و خواهی بکن

ز تو ما گذشتیم و از ما گذشت

ولی از تو می پرسم ای سنگدل

که از تو خدا خواهد آیا گذشت؟

 (استاد مصفا)

*

*

*

دلم بستهٔ مهر دلبند نیست

ز دیدار دلبند خرسند نیست

به مهر تو سوگند ای سست مهر

اگرچه دگر جای سوگند نیست

چو بشکسته یی آخرین عهد من

دگر با توام رای پیوند نیست

بلی آنکه صد بار پیمان شکست

بدو عهد بستن خوشایند نیست

تو را آزمودیم ما بارها

به کار تو جز ریب و ترفند نیست

به دل تا فریبیت صورت نبست

به لبهات نقشی ز لبخند نیست

تو مردم فریبی نیی مهربان

دل تو به مهر کسی بند نیست

سزاوار دست سلیمانیم

نگینی که دیوان ربودند نیست

گوزنی که روبه به چنگ آورد

پسندیدهٔ شیر ارغند نیست

به سویم دگر تیر عشوه مبار

که بر تن ز صبرم کژآغند نیست

دل خستهٔ آرزومند من

که دیگر تو را آرزومند نیست

گسسته ست زنجیر امید و بیش

 به دام هوای تو پابند نیست

در خانهٔ دل بسی کوفتم

که جویم تو را لیک گفتند نیست

(استاد مصفا)

( زمزار )

همچنین ببینید

یا اباصالح

تو، معنى کلمات همیشه زیبایى

( دلنوشته ای برای امام زمان عج ) بهار رویا … شعر از محمد عزیزى …