خورشید من بتاب که شب دیر مانده است

( شعر امام زمان عج – ایام فاطمیه )

بانگ سکوت … شعر از محمد نیک‌خواه منفرد

ای داستان زلف تو از شب درازتر
وز آفتاب، مهر رخت دلنوازتر

حسرت نشین برق نگاهت، دو عالم‌اند
تو، از جهان و هرچه در آن، بی‌نیازتر

آن کس که بوسه زد به زمین، پیش پای تو،
گردیده ز آسمان به یقین، سرفرازتر

پروانه‌وار، ز آتش غم شعله‌ور شدی
در بزم عشق، کیست ز تو پاکبازتر؟

«یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که می‌شنوم»، جانگدازتر

آن شب که چرخ، حرمت آل عبا شکست،
پشت زمین و پایة عرش خدا شکست

وقتی خدای، چرخ بلنداختر آفرید،
آن را به نام نامی پیغمبر آفرید

ارکان آسمان و زمین متصل نبود
تا حق به نور حکمت خود حیدر آفرید

این دو، دلیل خلقت افلاک و کردگار
این هر دو را به میمنت کوثر آفرید

تا جلوه کرد لطف خداوند در وجود،
آفاق را ز پرتو این گوهر آفرید

گویا دمی که نقش جهان را رقم زدند،
دل‌های عاشقان، همه غم‌پرور آفرید

آتش چگونه تاخت برآن خانه‌ای که بود،
حصن امان عالم و سرچشمه وجود؟

بانگ سکوت در دل شب بی‌صدا شکست
وز آن دل تمامی آیینه‌ها شکست

تا رد پای کینه بر آن کوچه‌ها شکفت،
گل‌های بوستان فدک زیر پا شکست

افروختند آتش تزویر و در میان
بغض غدیر، از عطش کربلا شکست

بر زخم بی‌کسی، در و دیوار می‌گریست
وقتی که سرو قامت خیرالنسا شکست

افسوس بسته در غل و زنجیر صبر بود
ورنه حریم فاتح خیبر کجا شکست؟

روزی که نیلگون، رخ زیبای ماه شد،
چشمان کودکان علی، پر ز آه شد

اندوه، میهمان دل و جان زینب است
اشک یتیمی آیت چشمان زینب است

حزن غریبی ـ آه! ـ برایش چه زود بود
این ابتدای غصه پنهان زینب است

زین پس مدار حادثه، آستان اوست
ز امروز صبر، دست به دامان زینب است

از چیست، رنج جمله جهان را به دوش برد
وقتی جهان تمام به فرمان زینب است؟

آری چراغ کرب و بلا تابناک ماند
زیرا که روشن از رخ رخشان زینب است

حجب و حیای فاطمه در اوست منجلی
میراث‌دار صبر و شکیبایی علی

در قلب چاه ریخت چو دریای آه را،
افروخت از مصیبت خود جان چاه را

نالید با ترنم غمناک ماهتاب
سیراب کرد ز اشک روان سجده‌گاه را

آخر چرا به گوشه عزلت نشسته است؟
آن کاو ز مهر اوست درخشش، پگاه را

کاش از شراره آه جگرسوز، می‌گداخت
یاران سست تیره‌دل نیمه راه را

برگوش نخل‌های حزین باد می‌سرود:
در خاک چون نهفت علی، جسم ماه را؟

عالم تمام از غم حیدر در اضطرار
او چشم بر اشارت حق، غرق انتظار

خورشید من بتاب که شب دیر مانده است
بر پای صبح، تاول زنجیر مانده است

در انعکاس زخمه جان‌سوز تیرگی،
مهتاب نیز بی‌تو زمین‌گیر مانده است

فریاد‌های شکوه، به جایی نبرد راه
تنها مجال ناله شبگیر مانده است

تردیدها هرآینه تکثیر می‌شوند
این درد را پس از تو، چه تدبیر مانده است؟

وقتی هنوز بر سر تزویر مانده‌ایم
عذری برای این همه تقصیر مانده است؟

ما را اگرچه مهر تو در دل تمام نیست
بی آرزوی روی تو جان را دوام نیست…

*

*

حرم فاطمه آغوش خداست

( زمزار )

همچنین ببینید

یا اباصالح

تو، معنى کلمات همیشه زیبایى

( دلنوشته ای برای امام زمان عج ) بهار رویا … شعر از محمد عزیزى …