بهرام سیاره (پریش شهرضایی)

غزلیات و دلنوشته های پریش شهرضایی (سری 1)

( دیوان اشعار پریش شهرضایی )

غزلیات و دلنوشته های (بهرام سیاره) پریش شهرضایی (سری 1)

اشک غریبانه

گر همچــو شمــع در بر یاران گریستــم

من مرد گریه هـای غریبـــانه نیستـــم

در مرگ دل چو طفل پدر مرده ی غریب

گـاهی سکوت کردم و گاهی گریستـــم

در ناله ام قرار و به اشک اختیــار نیست

در حیرتــم که وارث غم های کیستــــم

چون لاله شکفتـــه به آغوش خاربـــن

دارم نه پـــای رفتن و نه تاب ایستـــم

گــاهی چو خستــگان سراشیب زندگی

در خویش می روم که به دنبال چیستـم

چون برگ خشک خیمه در آتش زدم پریش

تاوان یک بهـــار که پا بسته زیستــــم

تیر ماه 1367

*

*

*

آستین نسیم

بی اعتنا به بازی طفل زمانه باش

در خود بسوز و شمع صفت بی ترانه باش

اشک ار شوی به خاکِ رهت هدیه می کنند

چون آهِ عاشقان خدا بی نشانه باش

آنجا که سنگریزه به گوهر برابر است

چون اشکِ من همیشه نهان کنج خانه باش

ای طفلِ دل به سینه ی من دست و پا مزن

دنیا جواب می دهدت بی بهانه باش

از من سراغ آن بَر و آن دوش می کنی

ای سر ز سنگ بی خبری بارِ شانه باش

طوفان در آستینِ نسیم است گفتمت

ای گلبنِ جوان نگران جوانه باش

قو، وقتِ مرگ منّتِ ساحل نمی کشد

بلبل ببین و باز گرفتارِ لانه باش

دستت اگر رسد که سری زیر پر کنی

فارغ ز حسرتِ قفس و آشیانه باش

از پا فتاد جرعه چو در برکه آرمید

گر زنده ای چو قطره ی باران روانه باش

دین پریش فرصت عیشت نمی دهد

راضی به لحظه های خوش عاشقانه باش

مهر ماه 1368

*

*

*

بانگ بدرقه

به آن خدای که بی یاد او نفس نزدیم

ز احتیاج شکستیم و رو به کس نزدیم

هوای خانه صیّاد بوی لانه نداشت

قسم به آن پر و بالی که در قفس نزدیم

فراز شاخه اگر گل شکفت بوییدم

صلا به نکهت گل های دسترس نزدیم

فغان که حلقه ی درگاه می فروشان را

ز اضطراب شب و سایه عسس نزدیم

نفس کشیدن ما، بهر زنده ماندن بود

دمی و بازدمی از سر هوس نزدیم

ز سنگلاخ مگر کاروان گذر میکرد

که بانگ بدرقه ای در پس جرس نزدیم

پریش نیست در این دشت مرگ زا جایی

که همچو آهوی زخمی نفس نفس نزدیم

دی ماه 1371

*

*

*

بد نامی پرواز

از دایه شبی قصه ی شادی نشنیدیم

وز دامن او رخت به جایی نکشیدیم

چون آه که از خاک رود جانب افلاک

یک عمر دویدیم و به مقصد نرسیدیم

بدنامی پرواز به بال و پر ما ماند

کز شاخه ی خشکیده به دیوار پریدیم

چون آب که در خاک فرو می رود آخر

این بود نصیب از شب و روزی که دویدیم

در مزرعه ی خاطر ما ریشه دوانید

هر ساقه ی حسرت که از این باغچه چیدیم

تردید توان در عسل و شیر جنان کرد

در دامن مادر ز بس انگشت مکیدیم

ماییم که چون سرو سهی دستِ تهی را

بردیم در آغوش و به دندان نگزیدیم

افسوس دلا چاره گر آتش غم نیست

آن را که ندیدیم بپندار که دیدیم

چون لاله ی نشکفته به ویرانه پریشا

طوفان به کمین بود چو از خاک دمیدیم

خرداد ماه 1371

*

*

*

برهنه پا

هر کس که هوای ما ندارد

جانی به غم آشنا ندارد

از من بپذیر و با خدا باش

مخلوق خدا وفا ندارد

عشقی که امید وصل دارد

عشق است ولی صفا ندارد

از رنگ پریده حال ما پرس

بشکستن دل صدا ندارد

ما را چه به کوی زرپرستان

این کوچه برهنه پا ندارد

افزون مَطلب که رزق مقسوم

حاجت به خدا خدا ندارد

گلخانه بنا مکن که در باغ

گل خانه ز گل جدا ندارد

بی عشق نمی توان غزل گفت

نی بی نفس این نوا ندارد

خوش رقص مشو که پادشاهت

در بزم به رقص وا ندارد

هر کس که پریش غیر دل گفت

در محفل خویش جا ندارد

مرداد ماه 1371

*

*

*

فردا که لاله زیستن آغاز می‌کند

داغش زبان شعر مرا باز می‌کند

درمان یکی است طفل دل غم گرفته را

غافل مشو ز اشک که اعجاز می‌کند

جائی که داغ گفتن و ناگفتنش یکی است

مغبون شقایق است که ابراز می‌کند

از داغ شعله، شیشه‌ی می را هراس نیست

خشت نپخته وحشت پرواز می‌کند

چشم از غزال خوش که غزل‌های دیگران

کی کار بیت خواجه‌ی شیراز می‌کند

انصاف را نگر که به اندک بهانه‌ای

تعظیم تاک، سرو سرافراز می‌کند

اهل نظر ز یک نظر آگه شود ولی

ما را هنوز عشق برانداز می‌کند

آن نخل ناخلف که قفس شد، ز ما نبود

ما را زمانه چون شکند ساز می‌کند

با سرو سربلند، چنار شکسته گفت

هر کس که دلپذیر شود ناز می‌کند

از دل به حیرتم که به هفت آسمان پریش

خون می‌چکد ز بالش و پرواز می‌کند

پریش شهرضایی

*

*

*

بوتیمار

غم کنار من است، می دانم

گریه کار من است می دانم

آنچه باقیست در پریشانی

روزگار من است می دانم

فصل خاموشی هزار آوا

نوبهار من است می دانم

دل اگر سر به جیب خویش کشید

دیده یار من است می دانم

نیست تنها دلم که بوتیمار

غصه دار من است می دانم

آنچه در سنگ می کند تأثیر

زار زار من است می دانم

هر زمینی که پای را سوزد

آن مزار من است می دانم

آخرین لاله ی دیار غریب

انتظار من است می دانم

روزگاران پریش با همه جور

شرمسار من است می دانم

مرداد ماه 1368

*

*

*

بهشت گمشده

اگر چو جامه ی گل خون به پیرهن دارم

چهار فصل همین پیرهن به تن دارم

بیا به محفل عشقم که بی تو شب همه شب

غریب جمعم و با شمع انجمن دارم

بر آتش دل من عود می توان افشاند

حرارتی که شقایق نداشت من دارم

چو لاله حرمت دیگر به دوشم از گل هاست

به پاس کسوت داغی که در چمن دارم

اگر نه خرمن گل خوش تر از تهیدستی ست

شقایقی که ز داغ تو بر کفن دارم

بهشت گمشده ای در کلام من پیداست

برای چشم تو صد کوچه نسترن دارم

نه همدمی، نه رفیق رهی، نه هم رازی

دلم خوش است که در شهر خود وطن دارم

پریش گُل ز گِلم با ترانه می روید

ز الفتی که به مرغان خوش سخن دارم

فروردین 1372

*

*

*

پرستار

گر به سیلی چون یتیم از خواب بیدارت کنند

به که این نامادران با بوسه تیمارت کنند

آب را ای گل قناعت کن، مبادا قطره ها

در حصار دوزخ منت گرفتارت کنند

نخل بار آور شدی ای طبع من تعظیم کن

تا به سنگ دشمنی طفلان سبکبارت کنند

پی بر احوال دل مردم گریزم می بری

هر زمان گل از تو بستانند و آزارت کنند

درد را از دیده پنهان کن که نفرین می شود

مرده جانان گر دعا بر جان بیمارت کنند

آب و باد و آتش ای جان سمبل ویرانی اند

خاک شو تا خانه سازان خشت دیوارت کنند

آرزوی آب حیوان را به خاک راه ریز

تا به نام نامی انسان سزاوارت کنند

گرد زلف ای رشته چنبر زن که در نخ باف زهد

تار تسبیح ار نگشتی پود زنارت کنند

با شتاب ار شیشه پُر شد کف به لب می آورد

صبر کن کز معرفت آهسته سرشارت کنند

خوشه های تاک بُن با یک سرند، آگاه باش

هر چه از عیشت دهند از عشق بیزارت کنند

از پریش این تند خویی را نمی گیری به دل

گر که بر بالین دل یک شب پرستارت کنند

آذر ماه 1367

*

*

*

پژواک

طپیدن را رها کن ای که از بخت من آگاهی

حیا کن ای دل دیوانه از جانم چه می خواهی

فراوان گفتمت ای دل که غیر از غم مخواه از من

هنور ای طفل بی عقلی، هنوز ای طفل گمراهی

نه شمعی تا به بالینش بریزم قطره ی اشکی

نه دودی تا به تمرینش برآرم شعله ی آهی

نه همدردی که گوش هوش بسپارد به فریادی

دریغ از های های گریه ای در حلقه ی چاهی

گهی پژمرده ام چون چهره ی چین خورده از دردی

گهی افسرده ام چون جای پایی در گذرگاهی

دلم در سینه می سوزد چنان شمعی به محرابی

مرا یاد آر هر جا شعله زد برقی به خرگاهی

چو حافظ جرعه می نوشم که آزاری نبیند کس

به خلوت می روم گر اشتباهی می کنم گاهی

به سالی لحظه ای از ماه رویان نذر خیر اولی

که نقصان می پذیرد هر چه از سالی رود ماهی

دعایی می کنم زاهد به آمینش مهیا شو

الهی همچو چشم من نشینی بر سر راهی

پریشا گوش را بستم به پژواک شکایت ها

چه سازد با بلند کهکشان فریاد کوتاهی

فروردین ماه 1372

*

*

*

تیمّم

بر لبم حرف ما و من گم شد

مَرد من رفته رفته مردم شد

تسلیت گو به اشک غم، که دلم

کشته و مرده ی تبسم شد

دست را لحظه ی پشیمانی

به زمین کوفتم تیمّم شد

می توان چون ستاره سوخت به عرش

می توان روی خاک انجم شد

طعم آزادگی حرامش باد

هر که پا بسته ی ترحّم شد

آن زمان دست شستم از دنیا

که سبو سایه گستر خم شد

راضی بخت خود شدم که زمین

زیر دست سپهر هفتم شد

باغ گل گشت نقطه ای از خاک

نقطه ای زادگاه کژدم شد

ما نشستیم و دانه ای در خاک

جوش زد، قد کشید، گندم شد

هر که گوید پریش کو؟ گویید

در غبار وجود خود گم شد

مهر ماه 1371

*

*

*

چراغ سعادت

داغ تو را به محفل کس سر نمی کنم

گنجی به سینه دارم و لب تر نمی کنم

تا دیده ام اصالت خونرنگ لاله را

بی داغ دل شراب به ساغر نمی کنم

پابند کس مشو که گر از رشته کم ترم

خود را اسیر کوچه ی گوهر نمی کنم

از بس ملول خشکی زهدم، قبول کن

باور اگر حکایت کوثر نمی کنم

زاهد اگر چه توبه چراغ سعادت است

من بی گناه روی به محشر نمی کنم

کار آمد نماز به عادت رسیده را

با اشک شوق خویش برابر نمی کنم

پرواز وار زحمت گل می دهم پریش

می بویمش به شاخه و پرپر نمی کنم

بهمن ماه 1364

*

*

*

چه می کردم

خیال وصل جانان گر نمی کردم چه میکردم

به رویا گر که شب را سر نمی کردم چه میکردم

به دل گر وعده ی وصلش نمی دادم، چه می دادم

اگر خون هم در این ساغر نمی کردم چه میکردم

بود موی سپیدم یادگار عشق او آری

اگر خاک از غمش بر سر نمی کردم چه میکردم

نشاط باده ام از توبه کردن توبه داد آخر

به مستی گر که چشمی تر نمی کردم چه میکردم

گریبانی ز بی صبری زدم چاک و خدا داند

اگر اندیشه از کیفر نمی کردم چه میکردم

قفس تنگ و هوا تاریک و جان آزرده و دل خون

اگر سر را به زیر پر نمی کردم چه میکردم

زمان خواب و خاموشی کلام بی پناهم را

اگر زندانی دفتر نمی کردم چه میکردم

پریشا بست زال زندگی پای فرارم را

اگر افسانه اش باور نمی کردم چه میکردم

مرداد ماه 1367

*

*

*

حاشا

دیده را شوق تو دریا می کند

یاد تو دل را شکیبا می کند

با تو آن حالم که طفلی رهگذر

گوهری در خاک پیدا می کند

بس که چون آیینه بی پیرایه ای

آب را طبع تو رسوا می کند

یک نگاهم کن که مهر آفتاب

ذره ها را عرش پیما می کند

عاشق و معشوق را ما و تو نیست

عشق، یوسف را زلیخا می کند

از گل و می آگهی دارم، ولی

قفل غم را نام تو وا می کند

سرپرست از خاکساری غافل است

زندگی را عشق زیبا می کند

من به گُل دیدم تو را و این زمان

گل تو را در من تماشا می کند

زهد اگر از کعبه می جوید تو را

طفل را دیوار پویا می کند

عاشقان را شیوه ی انکار نیست

عشق را معشوق حاشا می کند

گفتم ار چون و چرا عیبم مکن

ذهن را اندیشه جویا می کند

گر به رنج از روزگارم باک نیست

غافلان را چرخ دانا می کند

کفر می ورزد پریشت گاه گاه

گر در آغوشت خدایا می کند

مرداد ماه 1370

*

*

*

حجله نشین

چون روزگار من به جهان روزگار کیست

جان به لب رسیده ام امیدوار کیست

دیگر امید قافله ای نیست چشم من

یا رب بر این دو راهه دلم انتظار کیست

نه شوق گل نه حوصله ی لاله چیدنم

غمگین تر از بهار من آیا بهار کیست

گویی برشته اند لب سرخ غنچه را

این نو عروس حجله نشین داغدار کیست

از من مپرس قصه ی غم را که چهره ام

خود می زند هوار که این کار، کار کیست

بی ضجه نیست مقبره هر جا که بگذری

خاموش تر ز سینه ام آیا مزار کیست

آنجا که پای شوق و هوس را شکسته اند

بلبل به انتظار که گل بی قرار کیست

بس جای ناخن است پریشا به سینه ام

از یاد برده ام که چه خط یادگار کیست

شهریور ماه 1371

*

*

*

خاک

بس برده اند زنده دلان آرزو به خاک

دیوانه ام مخوان چو کنم جستجو به خاک

سنبل به جای لاله برآورده این چمن

آیا که گفته قصه ی ما مو به مو به خاک

پایان انتظار به رقصش کشیده است

ماهی که وقت مرگ زند پشت و رو به خاک

ما هم شهید زخم زبان خلایقیم

باید دهید کشته ی ما شستشو به خاک

میخوارگان به هوش که میخانه بسته شد

پنهان کنید بهر سلامت سبو به خاک

بی واسطه است فیض نماز و نیاز دوست

کم تر بمال پیش کسان دست و رو به خاک

شکر خدا که با مدد طبع سربلند

برد آرزوی خواهش ما را عدو به خاک

با آب غسل معصیت از دل نمی رود

من می کنم به وقت نمازت وضو به خاک

از خاک کمترم به ره خاکیان پریش

روزی کنم حکایت خود رو به رو به خاک

دی ماه 1364

*

*

*

حسرت تحقیر

مادر آن آیینه ی تصویر من

داشت خون در سینه جای شیر من

روزگارم شد سیاه از روزگار

رو سپید ای بخت بی تقصیر من

هست هر دیوانه را بندی به پای

بوی آتش می دهد زنجیر من

بید لرزانم که گویی رعشه داشت

در نوشتن خامه ی تقدیر من

گر چه دستم از تعلق ها تهیست

شُکر می ریزد ز چشم سیر من

بس که می گویم خدا گاه نماز

آبرو می روید از تکبیر من

دم  فرو بندد ثنا خوان سحر

گر برآید ناله ی شبگیر من

تو خدایی کن که خجلت آفرید

هر زمان تدبیر شد تدبیر من

حالتی حیران تر از آیینه ده

در جواب آه با تأثیر من

ذره گشتم تا نسازم خسته اش

هر که دارد حسرت تحقیر من

خانقاهم گوشه ی عزلت پریش

مذهبم عشق و محبت پیر من

اسفند ماه 1371

( زمزار )

همچنین ببینید

یا اباصالح

تو، معنى کلمات همیشه زیبایى

( دلنوشته ای برای امام زمان عج ) بهار رویا … شعر از محمد عزیزى …