شعر امام زمانی

(شعر) قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت

( شعر و دلنوشته عاشقانه امام زمان )

باران نگرفت … فاضل نظری

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو، ولی خیره نماند
شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت

دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصه ی عاشقی ما سر و سامان نگرفت

هر چه در تجربه ی عشق سرم خورد به سنگ
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاری است
قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت

*

*

( زمزار )

همچنین ببینید

یا صاحب الزمان عج

در انتظار تو، من تا بهار خواهم مرد

( شعری در انتظار ظهور امام زمان عج ) تا بهار خواهم مرد  ( شعر …