داستان های آموزنده بهمن ماه؛ من و خدا من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم …
بیشتر بخوانید »داستانک آموزنده
خواندنی های جالب
خواندنی های جالب ؛ به هزار و یک دلیل معروف است که در دوره ناصرالدین شاه قاجار شبی از شبهای ماه رمضان توپچی از شلیک توپ سحر خودداری کرد. امیر توپخانه او را احضار کرد و با خشم از او پرسید: چرا توپ در نکردی؟ توپچی با خونسردی پاسخ داد: …
بیشتر بخوانید »داستانک های جالب و خواندنی
داستانک های جالب و خواندنی ؛ فداکاری مادر کلاغ ها زمستانی سرد بود و کلاغ غذایی نداشت تا جوجههایش را سیر کند؛ گوشت بدنش را میکند و میداد به جوجهها تا بخورند. زمستان تمام شد و کلاغ مرد! اما جوجهها نجات پیدا کردند و گفتند: «آخی خوب شد راحت شدیم …
بیشتر بخوانید »4 داستانک عاشقانه
داستان های کوتاه عاشقانه ؛ داستان عاشقانه ۱: عشق و بندگی جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمییافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، …
بیشتر بخوانید »داستانک های پیامکی آموزنده
چند داستان کوتاه آموزنده؛ سی ثانیه پای صحبت برایان دایسون فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید. جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها …
بیشتر بخوانید »داستان های جالب و تاثیر گذار
داستان های جالب و تاثیر گذار؛ داستان دختر نابینا دختری در همسایگیم بود ، هر روز صبح هنگام خروج از خانه اش دستش را به درب منزل من میکشید و مرا بیدار میکرد و میرفت ! در ذهنم هزاران اندیشه جان میگرفت ، روزی تصمیم گرفتم از او بخواهم که …
بیشتر بخوانید »داستان های آموزنده (زمستانه)
مجموعه ۳ داستان آموزنده ؛ برادران مهربان دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف …
بیشتر بخوانید »داستان های کوتاه و عاشقانه
مجموعه ۵ داستان عاشقانه ؛ دلیل عشق روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟» پسر جواب داد: «دلیلشو نمیدونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!» – تو هیچ دلیلی نمیتونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟ – من جداً دلیلشو …
بیشتر بخوانید »داستانک های آموزنده و حکیمانه
داستانک های آموزنده فارسی؛ آرزوی دانه کوچک دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه …
بیشتر بخوانید »داستان های کوتاه جدید و خواندنی
8 داستان کوتاه جدید و خواندنی؛ پیرمرد و آسمان بچه محلها درور هم جمع شده بودند و در مورد پیرمردی که تازه به محلشون اومده بود گفتگو می کردند یکی میگفت: باید بریم درب خونش ودیگری میگفت چکار به پیرمرد بنده خدا دارید بگذارید دوران بازنشستگیشو با آرامش بگذرونه و …
بیشتر بخوانید »